حس میکنم خالم دوست نداره داییم ازدواج کنه



سلام دوستان

یه مشکلی داشتم ممنون میشم راهنمایی کنین.

مشکل مربوط به داییمه. داییم 3 سال پیش قصد ازدواج کرد و از مادربزرگم و خاله هام خواست براش دختری پیدا کنن. چون خودش محل کارش مردونس همکار خانمی نداره. اون اوایل یکی از اقوامو میخواست که خاله هام نذاشتن و گفتن قدش کوتاهه و مناسب تو نیست و باباش اخلاقش فلانه و این حرفا خلاصه نرفتن خواستگاری .

مامان من اون وسط گفت که اگه خودش میخواد مشکلی نیست بریم ولی اونا نذاشتن وقتیم اون دختر ازدواج کرد به قدری ناراحت شد که تا چند وقت با خونوادش قهر بود و غذا نمیخورد.

خلاصه تو این 3 سال بیشتر از 50 تا مورد فقط خودم معرفی کردم ولی از طرف یکی از خاله هام رد میشدن و فقط دو یا سه موردش به خواستگاری ختم میشد . اونم فقط زنونه که یا دختره قصد ازدواج نداشت یا خالم قیافشو یا چیزای دیگشو نمیپسندید.

مادربزرگم چون مریضه میگه من نمیتونم خواستگاری برم و دخترام برن. تو شهرمون اول خانما میرن بعد اگه پسند شد پسرو میبرن. 3 سال گذشت و هر سال عید مادربزرگم میگفت ان شاء الله امسال من دیگه هم پسرم زن میگیره هم دخترم شوهرم میکنن. (خالم مجرده) .

خیلی کلمه ان شاء الله رو به کار میبره و فکر میکنه براش معجزه میکنه . معجزه خدا رو قبول داره اما حرف خدا که میگه از تو حرکت از من برکت و نه . بارها بهش گفتم باید قدمی برداری خودت واسه پسرت و اختیارو از دست دخترت بگیری که یه مورد اینا سر بگیره . 

قبول نداره حرفمو ، در ضمن به غیر از اون 50 مورد موردای زیادی بودن که آشناها و دوستان معرفی کردن اما اونام مورد پسند واقع نشده. حرف خالم اینه که چون داییم تک پسره باید خانمش تو فامیل تک باشه که وقتی نگاه به عروسای فامیل میکنن حسرت نخورن .

اینم بگم که مامان من دختر بزرگس ، اما مادربزرگم شده نظرشو بپرسه ، اما فقط به نظر خالم اهمیت میده و بارها شده موردایی رو مامانم تایید کرده اما خالم نظرشو تحمیل کرده و مادربزرگم گفته نه.

تو این میون اصلا از داییم نظر نمیخواستن . اصلا نمیدونست کجاها میرن خواستگاری یا کدوم موردا هستن. اینو بگم دختر خانم باید تحصیل کرده باشه که اصلا تو اولین اولویت هاست . حالا اصلا مهم نیست دختره بتونه یه نیمرو درست کنه یا نه خونه داریش چجوره فقط دغدغش درسش بوده یا کنارش چیزای دیگم یاد گرفته. 

در ضمن باباش باید اخلاقش خیلی خوب باشه اخه قراره داییم با باباش ازدواج کنه. من نمیگم اخلاق پدر مهم نیست ، اما نه اینکه خوبیای دخترو نادیده بگیری فقط به خاطر باباش. معتادم نباید باشه شغلش که اصلا نادیده نمیشه گرفتش. در ضمن من پدربزرگم چندین سال میشه فوت کرده و اگه بود مطمئنن اجازه نمیداد این ایرادا گرفته بشه چون همه براش عزیز بودن و تا حالام چندین بار به خواب فامیل رفته و گفته پسرمو زنش بدین و بارها به مادر بزرگم گفتیم که گناه میکنین این زن میخواد اما جدی نمیگرفتن .

وقتی فامیل میگه این خوابو دیدیم ناراحت میشن که ما خودمون بلدیم پسرمونو زن بدیم و همه جا میگن ما میخوایم پسرمونو زنش بدیم خودش نمیخواد. اینم اضافه کنم خالم خیلی رو موقعیت خونواده تاکید داره . خودشم به خاطر ایرادای الکی تا حالا مجرد مونده و خواستگارایی در سطح بالا داشته ولی قبول نکرده .

یه جورایی حس میکنم اصلا دوست نداره داییم ازدواج کنه و ایراداشم به خاطر همینه. حالا دیگه بعد از گذشت 3 سال داییم از زندگی ناامید شده و قید زن گرفتن رو زده . الان چند ماهی میشه میگه میخوام دیگه مجرد باشم و تا زمانی که خواهرم ازدواج نکنه نره من زن نمیگیرم .

آخه خالم با مادر بزرگم نمیسازه و چون نگاهش به بالاس از وضع الآنش ناراحته و دوست داره زندگی آنچنانی داشته باشه ( همکاراش خیلی روش اثر دارن ) در حالی که هیچ چیزی براش کم گذاشته نشده و هر چیزی اراده کنه میتونی برا خودش بخره و ادمای زیادی حسرت پول و موقعیتشو میخورن و داییم نمیخواد با کسی که ازدواج میکنه شاهد دعواهای خواهرش با مادرش باشه.

داییم و تو حرفاش گفت دیگه از وقت ازدواجم گذشته و برام مهم نیست ازدواج. حالا خواهش میکنم راهنماییمون کنین چجوری میشه راضیش کرد دوباره به ازدواج فکر کنه ؟ اخه خودم شاهد بودم تو این 3 سال چه عذابایی از دستشون کشید و اونا باعث شدن دل سرد بشه.



 

مرکز مشاوره و روانشناسی انتخاب

مشاوره تلفنی برای سراسر کشور

تلفن جهت تعیین وقت

09226380616 { فرزاد سلحشور }

09365058631 { مسعود خلیلی }