شهرزاد “بر باد رفته” ما ایرانی ها ( ویژه مشاوره ازدواج )
تحلیل و برسی سریال شهرزاد برگرفته از کتاب زوج درمانی سینما بنیاد
( آفریدون و همکاران ۲۰ دیماه ۱۳۹۴ )
[اختصاصی سایت آبان موزیک]
«شهرزاد» بر باد رفتهی ما ایرانیها
تو را از دور دلم ، دید اما ؛ نمیدونسـت چه سرابی دیده منه دیوونه چی میدونستم؛ زندگی برام چه خوابی دیده |
شهرزاد قصه گو روایتهای چندگانهای از عشق را بیان میکند، تا تلنگری دوباره به ما بزند که ما نوعاً یک قصه عشق نداریم بلکه با تداعی «فیلم بر باد رفته» این قصههای چندگانه را دوباره برای ما یادآور سازد اسم شهرزاد، سریال شهرزاد حکایت از نمایشی مبتنی بر قصه برای ما دارد حال این قصه وقتی عاشقانه باشد نظریه «عشق داستان است» اشترن برگ را پر رنگ تر از قبل میسازد صرابی که از دور به خوابی میماند برخواسته از دل، ما را درگیر این واقعیت میکند که نه تنها از دیدگاه افراد مختلف مفاهیمی متفاوت دارد حتی از دیدگاه یک فرد نیز یک پدیده ساده نیست. و این پیچیدگی را در فیلم «بر باد رفته» و در رمان پرطرفدار مارگارت میچل لمس کردهایم و شاید بتوانیم به جرأت بگویم شخصیت اشلی ما را بیشتر از دیگر موضوعها برایمان علامت سؤال میشود که آیا اشلی اسکارلت را دوست داشت؟ و دیالوگ اشلی به اسکارلت که میگوید او بدون اینکه خود بداند تارا را بیشتر از اشلی دوست دارد ما را به سمت شناسایی قصههای عشق و سیر ناخودآگاهمان تحریک میکند.
خلاصه داستان فیلم بر باد رفته
اسکارلت بزرگترین دختر جرالد اوهارا صاحب مزرعه پنبه تارا تنها به یک چیز میاندیشد: ازدواج وینکز پسر مالک مزرعه مجاور. در یک میهمانی در خانه ویلکز اسکارلت به اشلی اظهار علاقه میکند ولی اسلی عنوان میکند که با ملانی دختر دایش میخواهد ازدواج کند. رت باتلر ماجراجوی خوش قیافهای که شاهد صحبتها بوده است اسکارلت را نصیحت میکند جنگ شمال و جنوب آمریکا آغاز میشود و اسکارلت با چارلز برادر ملانی ازدواج میکند ولی چارلز در اردوی آموزشی در میگذرد. اسکارلت به آتلانتا پیش ملانی میرود و در آنجا دوباره با رت باتلر که حالا دلال ارتش است و پول کلانی به جیب میزند روبرو میشود. وقتی آتلانتا مورد حمله نیروهای شمالی قرار میگیرد رت به اسکارلت و ملانی کمک میکند مکه از شهر بگریزند و آنگاه به جنوبیها میپیوندد.
وقتی اسکارلت به تارا میرسد مادرش مرده و پدرش دچار جنون شده است و مسئولیت نگهداری از مزرعه به عهده اسکارلت میافتد. اشلی از جنگ برمیگردد و در کنار اسکارلت زندگی میکند. شمالیها برای مزرعه مالیات سنگینی وضع میکنند و
اسکارلت برای نگهداری مزرعه با فرانک کندی نامزد خواهرش ازدواج میکند پس از مرگ فرانک اسکارلت اداره خانه چوب بری او را بعهده میگیرد. سرانجام اسکارلت با رت باتلر ازدواج میکند و.لی تو.جه مداوم او به اشلی ازدواجشان را به جدائی میکشاند. پس از مرگ دختر خردسالشان رت برای همیشه اسکارلت را ترک میکنئ و اسکارلت که بالاخره دریافته است اشلی هیچگاه او را دوست نداشته و علاقه او به اشلی بیشتر یک رویای کودکانه بوده است او اعتراف میکند که رت باتلر را بیشتر دوست داشته است اما آنقدر احمق بوده است که این رانمیدانسته میخواهد رت بماند و نزود امارت میگوید همه چیز با مرگ دخترش (بانی) برای او تمام شده است به مزرعه پنبه تارا باز میگردد تا به زمین نزدیک باشد و از آن نیروی حیات بگیرد.
قصههای عشق نیز چنیناند: به درستی نمیدانید که آیا رابطهای که درگیر آنید و قصهای که باز نمود این رابطه است، بهترین رابطه و بهترین قصهای است که میتوانید پیدا کنید یا نه. کسی چه میداند، شاید هم داستان بهتری در انتظار شما باشد. یا شاید هم قصهای که درگیر آنید باز نمود بهتری داشته باشد. به بیان دیگر، امکان دارد رابطه شما با شخص دیگری در قالب داستان دیگری که عزیز میدارید بگنجد و جذب آن بشود، یا آن که ممکن است روایت خوشتری از قصه عاشقانهای باشد که هم اکنون درگیر آنید. همانگونه که مرد یا زن کوهنوردی که گرفتار مه و تاریکی است نمیداند کجا ایستاده است، اکثر عاشقان نیز حس میکنند انگار در تاریکی به خود رها شدهاند.
شهرزاد: مثل یه خواب میمونه، یه خواب طولانی،
منو تو اینجا ، تنها وسط جاده شیراز اینجوری غریبونه ، بیکس و تنها.
خلاصه سریال شهرزاد
شهرزاد داستان دختر وپسری به نام شهرزاد و فرهاد است که به واسطهی رابطهی دوستانهی پدرهایشان جمشید و هاشم عاشق هم شده و به نامزدی هم درآمدند از آنجایی که جمشید و هاشم زیردستان بزرگ آقا (یکی از بزرگان و متمولین تهران) هستند قادر نیستند در مقابل خواسته بزرگ آقا مخالفتی کنند، داستان عشق این دو را وارد بیراهههایی میکند. دختر بزرگ آقا(شیرین خانوم)همسر قباد است و نازاست و مرتب این دو با هم مشکل و جدل دارند ، بزرگ آقا برای پایان دادن به این وضع و جدلها و از طرفی برای اینکه وارث برای خود به یادگار بگذارد، در پی این است که شهرزاد را به عقد قباد (داماد خود) درآورد و این است آغاز یک جریان و داستانی به نام شهرزاد.
از ابعاد بسیاری، ما آدمیان ترکیبی از قصههای خویشتن ایم و همان گونه که امانوئل کانت در سنجش خرد ناب اشاره میکند، اگر واقعیت عینیای در کار باشد، این واقعیت قابل شناخت نیست.ما تنها یه چیز را میتوانیم بشناسیم و آن هم واقعیتی است که خودمان ساختهایم. و این توانایی، شکل داستان به خود میگیرد. داستانهایی که به عشق میپرازند از همیشه تاریخ وجود داشتهاند، پیرنگها و مضمونهای این داستانها از گذشته تا هنوز تغییر چندانی نکردهاند از این رو شاید بهتر این باشد که توجه بیشتری به قصههای عاشقانه کنیم، و برای بهبود زندگی عاشقانه باید پا را فراتر بگذاریم و به اثرات داستانهایی که برای خود نقل میکنیم بسنده نکنیم و به درک علل شکست رابطهها برسیم این کار مستلزم اینست که خود داستانها تعمیق کنیم.
من این قلم نوشتم، چنان که غیر ندانست توهم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی |
در تحلیل سریال شهرزاد در پی آنیم که دست به بررسی علتها بزنیم جهت درمان، نه تمرکز بر نشانگان …
در مورد رابطه، نشانگان شکست، مثل افسردگی، بیقراری ، اضطراب یا خواب
گردیهای شیرین(پریناز ایزدیار) همگی نشانه آن هستند که جایی از کار خراب
است. با خوردن دارو ممکن است اضطراب یا خواب گردی تسکین یابد اما سبب بهبود
رابطهی ای که ریشه مشکلات است نشود(در این سریال میبینیم با توجه به
زمان سریال که برمیگرد به سال ۱۳۳۲ قصد بر این است با دعا و خوردن داروهای
ساخته شدهی یک رمان این وضعیت بهبود یابد) و سرانجام ممکن است تن به
رابطهای بدهیم که هم چنان به زبان ماست. رابطهای که با قصه عاشقانه
آرمانی شخص ما ناهمخوان است، و این در حالی است که لازم است یکی از دوشق را
برگزینیم. یا رابطه مان را تغییر دهیم یا قصه مان را عوض کنیم.
هنگامی
که میبینمیم سریال شهرزاد ساخته حسن فتحی به شیوه نمایش خانگی تولید
میشود و با استقبال عموم رو به رو می شود ما را وا میدارد که آدمیان همیشه
درگیر ماجراهای عاشقانهاند، از این رو پیوسته کسانی هستند که در پی درک و
بهبود و تحول روابط صمیمانه خویش اند. برای این مهم دست به جست و جوهای
بسیاری میزنند: با هم حرف میزنند(همانگونه که پدر «هاشم» با پسر «فرهاد»
حرف میزند)
فرهاد: شما نمیدونین آقاجون، آخه شما نمیدونین تو دلم چقدر غم تلمبار شده؟
هاشم
آقا: خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی میدونم، ببین همین درد تو رو بیست
و اندی سال پیش کشیدم نشد که بهت بگم … اسمش قمر بود خودش قرص قمر… همسایه
دیوار به دیوارمون بود محله پدری تو دماوند، از وقتی که خودمو شناختم
میخاستمش، رد نمیشدم اونم زیر چادر گل شیپوریش یه سلامی جویده جویده تندی
بگه و بره، راستش واسه همین اومدم تهران که زندگی مو بسازم و برگردم و براش
عروسی بگیرم اما خبردار شدم به ضرب و زور پدرش عروسی کرد و رفت …
شهرزاد قصه گوی روابط عاشقانه ما
«منو تو تلاش کردیم فرهاد، دنیامون رو عوض کنیم ولی دنیا داره ما رو عوض میکنه. همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظر شیم. منو تو بدرد هم نمیخوریم…» |
میخواهیم واقعیت را جانشین افسانه کنیم، حقیقت را جانشین قصه کنیم. پیش خود تصور میکنیم که با شناخت بیشتر دیگران ، «واقعیت» غیر داستانی را به جای «داستان» نشاندهایم. اما اگر به نخستین برداشت های خود بیندیشیم و به رسم و رسومهایی که همسریابی را در بر گرفتهاند فکر کنیم میبینیم که این جایگزینیها اغلب همان چیزی نیست که در عمل اتفاق میافتد ما با نظرهای از پیش پنداشته بسیاری به سوی روابط میرویم. این نظرها یا قصهها به خودی خود نه درست اند نه نادرست، هر چند ممکن است کم و بیش انطباقی باشند(هاشم«مهدی سلطانی» قصه عاشقانه خود با قمر را برای فرهاد روایت میکند و گویی این قصه تکراری برای پسر«فرهاد؛ مصطفی زمانی» نیز رخ می دهد) اقدامی کم و بیش سالم از شخص تا آنکه او به قد و قواره محیط درآید.
اینقد پا پی نشو دختر، سابق زن و شوهر تا شب زفاف همدیگر رو نمیدیدن، یکیش خود من خیلی هم خوشبخت بودیم.
«آقا بزرگ»
آنچه زمان میپنداریم، برحسب زمان و مکان متغیر است. برای مثال، ممکن است فرهنگ خاصی عشق را به چشم بخش تفکیک ناپذیری از ازدواج نگاه کند، اما فرهنگ دیگری عشق را در امر ازدواج بیربط بشمارد.
شهرزاد: نمیفهمم یه دختر میخواین که فقط براتون وارث بیاره؟ خب اون دختر بعدش خودش چی میشه؟
بزرگ
آقا: خب اسم دیوان سالار پشت قبالشه. تا آخر عمر مثل شاهزادهها میتونه
زندگی کنه، بعد هم بچشو داره، عزت و احترامش رو داره، ی زن چی میخواد جز
اینها؟
شهرزاد: جسارته ببخشید، هیچ کدوم اینها، جای عشق رو نمیگیره.
بزرگ آقا: عشقی که آدمو خاکستر نشین کنه، نفرت میشه، عشق با ناز و نعمت و مال و مکنت باقی میمونه.
شهرزاد: شما راضی میشین من زن دامادتون بشم وقتی دلم پیش یکی دیگه هست؟
بزرگ
آقا: دلت به من چه مربوطه؟ دل آدم یمین میره، زندگی سیار هیچوقت هم به هم
نمیرسن، تو دلت رو واسه خودت نگهدار بشین سر سفرهای که منو بابات بهت
میگیم.
شهرزاد: چی تو سرتونه این همه دختر، چرا من؟
بزرگ آقا: ی روزی میفهمی …
همه عمر قصهها و داستانهایی شنیده و خواندهایم و بازنمایی از این روایتها را در فیلمها و سریالها دیدهایم که متعلق به گونههای مختلفی بودهاند که درون مایه بسیاری از آنها عشق بوده است و نتیجه آنکه به هنگام تصنیف داستان خویش، مجموعهای از داستانهای گوناگون در دسترس ماست که میتوانیم از آنها نمونه برداری کنیم در سریال شهرزاد ساختهی حسن فتحی سیاهه شش داستان از بیست و پنج داستانی که اشترن برگ توصیف میکند آورده شده است که بازنمایی طیف وسیعی از استنباطهای آدمی از عشق است که در حول این شش قصه (خیال، حکومت، خانه، باغ، تاریخ، آشپزی) مردمان پیرامون عشق در سر دارند به نمایش درآمده است که در ادامه به بررسی این قصهها در هر قسمت میپردازیم روابط میان افراد زمانی به اوج موفقیت خود میرسد که نوع قصه آنها با هم سازگار باشد و عدم سازگاری قصههای افراد با یکدیگر طبیعتاً آنها را به سمت آسیب زدن و آسیب خوردن میکشاند برای مثال رابطه قباد(شهاب حسینی) و شیرین(پریناز ایزدیار) توجه کنید. قباد از رابطه خود با شیرین بسیار ناراضی است از دیدگاه قباد قصه رابطه او با شیرین یک رابطهی شیء است رابطهشان به صورت وسیلهای درآمده برای رسیدن به هدفی که مستقیماً هیچ ربطی به رابطه ندارد(در دیالوگ های رد و بدل شده این زوج دقت کنید شیرین خانه آنچنانی و طلا و نقره را جایگزین رابطه کرده است)
شیرین: میگم قباد میای یه سر بریم لاله زار… دختر دختر دایی آقاجونم، از اون خونه خرابه تو در خونگاه، اسباب کشی کردن بیا و ببین به چه امارت فرنگستونی، اونم سمت دزاشیب قباد میکن همه دستگیرههاشون از طلاست…
شیرین: میگم قباد فردا سرت خلوت کن بریم لاله زار یه چند تا کروات خوب بخرم برات…
قباد:
تو بگو تو چشم هم چشمی دختر قاضاریان میخوای خرم کنی ورم داری بری دوباره
یه سرویس طلا پیادم کنی تو با کروات زدن من چکار داری؟…
در
روابط شیء، شی همیشه جنبه عینی دارد و همیشه چنین نشان داده میشود و
بیشتر مورد توجه قرار میگیرد تا خود همسر. شیرین برای اشیای مادی اهمیت
زیادی قابل شده و بیش از پیش معطوف به آسایش مادی شده و رابطه شان را از
دست رفته میبیند.
هیچ نوع روایتی از قصههای شیء به ویژه قصه خانه
مایه ارضای قباد نخواهد شد قصه آرمانی قباد قصه باغ است در این قصه افراد
عاشقانه به روابط خود رسیدگی میکنند .
روابطی در غالب رفتارهای
محترمانه و منصفانه که آنها را به شادی میرساند درست به همان صورتی که یک
باغبان متعهد و دلسوز به باغ خود میرسد. همانطور که میبینیم در رابطه با
شهرزاد وقتی به باغ رابطه رسیدگی میکنند زندگی شادمانهای را تجربه
میکنند.(هر چند که ازدواج شهرزاد و قباد به اجبار بود و هیچ کدام از روی
شناخت وارد رابطه نشدند اما میبینیم وقتی که قباد با کسی زندگی کند که
داستانش با داستان او نزدیکی داشته باشد حالش خوب میشود) بقولی میتوانیم
عشق را به شیوه امروزی اینگونه بیان کنیم «عشق یعنی اینکه شهرزاد قصه بگه
تا قباد بخوابه» با این حال در رابطه با قباد، شیرین حتی اگر «قصه آشپزی»
از قصههای شیرین میبود به دنبال دستورالعمل ها و فرمولهایی میرفت که
بتواند باغ را به شکوفه برساند. اما در زندگی قباد جایی برای قصههای شیء
همچون قصه خانه نیست که برایش زندگی رقم میخورد که حس کند اشیاء در این
رابطه از او مهمتر هستند.
شیرین:
ولی آقاجون همه یه طرف این دختر خاله سرهنگ زاهدی یه طرف، ندید بدید سه
رشته مروارید صورتی انداخته بود گردنش فکر کنم از فرنگ، پاریس جایی آورده
بودن واسش، عین این عقدهایها، چپ و راست میرفت، اینجوری اینجوری دک و پز
می اومد.
آقابزرگ: قباد داره فکر میکنه از کجا به گردن بند صد برابر بهتر از اون بگیره بندازه گردنت.
قباد: ماشالا شیرین جان تو که همه چی داری دیگه چیزی غافل گیرت نمیکنه.
سیر رو به بدتر شدن قصههای قباد و شیرین
قصهها زمانی که چیز تازهای در شخص کشف نکنیم، امکان دارد رو به بدتر شدن بگذارد که علت آن دو پدیده روان شناختی است یکی از این دو پدیده «اثر اطلاعات منفی» نام دارد.
اطلاعات منفی خیلی نیرومندتر از اطلاعات مثبت است برای مثال کتک خوردن قباد از آقابزرگ باعث کینهها و قهرهای چند روزه او از شیرین میشود در صورتی که التماسهای شیرین و دوست داشتنهایش باعث شدهاند که او کشته نشود. تأثیر منفی یک جمله منفی و ویرانگر از تأثیر مثبت صد جمله سازنده بیشتر است. در نتیجه ممکن است با توجه به داستان ما برای اطلاعات منفی ارزشی بیش از ارزش واقعی آن قایل شویم و طرف مقابل ما بدتر از آنی نماید که در واقع هست.
قباد: تو خیلی اخلاقت خوبه؟ خیلی مهر و محبت حالیته؟ خیلی شیرینی شیرین خانم که از دم غروب ول کنم بیام ور دل تو بشینم؟ شیرین: فکر میکنی من نمیدونم شب تو کدوم قبرستونی هستی؟ کجاها دیدنت؟ به من خیانت میکنی نامرد؟ قباد: نامرد نبودم که زیر بار منت تو و الدورم بلدورمات زندگی نمیکردم. بابا خسته شدم، تحملم خورده به طاق. |
پدیده دومی که باعث رو به بدتر شدن یک قصه میشود «خطای اسنادی بنیادین» هست گرایش ما بر این است که تصور کنیم رفتار ناخوشایند دیگران ریشه در عیبی دارد که ذاتی و فطری آنهاست مانند تصورات قباد از شیرین که او را فردی بداخلاق و غرغرو و عصبی میداند و او را ذاتاً شخص بداخلاقی میداند اما دعواها و عصبانیت و پرخاشگری و بیرون بودنهای شبانه و مستیهای خود را نمیبیند و علت این رفتارهای خود را این میداند که او را تحریک کردهاند و خلقش تنگ است. ما برخلاف اینکه رفتارهای دیگران را ذاتی تصور میکنیم رفتارهای خود را بسته به موقعیت و شرایط خاص توجیه میکنیم اگر به ماجرای شیرین و قباد توجه کنیم هر دو تندخو هستند شیرین مایل است دلیل تندخوییهای ناگهانی خود را رفتارهای معمولاً غیر قابل پذیرش و شبنشینیهای قباد بداند اما قباد تندخوییهای خود را به واسطه عیب اساسی در شخصیت شیرین میداند. دیدگاههای آنان درست عکس برگردان همدیگر است و نتیجه آن الگوی تعارض است که مدام بیش از پیش بالا میگیرد.
شناخت قصههای آرمانی در سریال شهرزاد
به تدریج که پیش میرویم قصههایمان را نیز بسط و توسعه میدهیم، و به تدریج که رویدادهای غیر منتظره و مسیرهای تازه وارد زندگی مان میشوند فصل تازه ای به قصهمان میافزاییم پس از ختم یک رابطه، ممکن است دست به کار تغییر روایت آغازین قصه آن رابطه شویم.
من اگه بخواستم به حقم فکر کنم باید میچسبیدم تو اون اتاق یه چشمم اشک، ی چشمم آه، خون گریه میکردم، حق من این نیست که اینجا باشم، حق شما هم نیست. ولی خب ی آدمایی که زورشون به ما میچربیده نشستن اون بالا برای ما بریدن و دوختن، الان فقط حق ما اینکه این تابلو رو بزنیم جای اون تابلو. |
گاهی تلاش میکنیم به زور ایجاد هماهنگی کنیم. وقتی با کسی آشنا میشویم پیش خود تعیین میکنیم که این کس تا چه حد به آرمان ما نزدیک است. اگر آن شخص اصلاً با آرمان ما نخواند، در این صورت او را به سرعت از ذهن خود پاک میکنیم(همانگونه که رویا با همین هدف به فرهاد نزدیک میشود جهت بدست آوردن اطلاعات سیاسی و بعد از اتمام مأموریت این رابطه را باید فراموش کند) اما اگر به آرمان ما نزدیک باشد در این صورت سعی میکنیم با شکل دادن دوباره آن شخص وی را به قالب آرمانهای مان درآوریم به بیان دیگر میکوشیم اعمال آن شخص را به گونهای تفسیر کنیم که در قالب زیباترین شکل تخیل ما بگنجد. می خواهیم قصه آرمانی ما به تحقق بپیوندد(همانطور که با تغییر لوازم و اثاتیه منزل، شهرزاد این تلاش را شروع میکند و فرهاد با اصلاح شهرهای رویا به این امر میپردازد)
قباد: خیر انشاءالله، عیدی جهیزیه از سرصبی افتادین، خونه تکونی و این. شیرین: نه دیگه بالاخره آدم ی روز، صبح بیدار میشه، بعد میگه، وقتشه که ی چیزایی رو جابجا کنه. قباد: آها، این نشونه خوبیه، نشون میده که کم کم داره؛ درست میشه که اینجا خونه خودته. |
چنانچه عشق آهسته و به تدریج از درون دوستی سر برآورد، آنگاه ممکن است حس کنیم که قصه آرمانی مان آهسته آهسته دگرگون میشود تا آنکه با رابطه جاری مان همخوان شود. ممکن است آرمانها دستخوش تحول بشوند یا نشوند، اما (همانگونه که رویا همان آذر از آرمانهای خود دست میشوید و بعد از مرگ شوهر معلم خود همسر یک چماغ بدست خیابانی میشود) روابط همیشه تغییر میکنند، برخی افراد با داستانهایی آغاز میکنند که کمتر واقع گرایانه اند یا حفظ آنها در روابط دراز مدت چندان آسان نیست.
شهرزاد: یادش بخیر یه وقتی قرار که میگذاشتیم آقا فرهاد با اسب سپیدش میومد دنبالم. فرهاد: اون وقتها حتماً اسب سپید داشتم. الات انگارالاغ چموش نشسته پای زندگیم. |
مثل داستان فرهاد وشهرزاد که با «قصه خیال» رابطه خود را میسازند. در قصههای روایی افراد معتقدند که نوعی متن واقعی یا خیالی وجود دارد که بیرون از رابطه حضور دارد و معین میکند یک رابطه چگونه پیش برود. حال نویسنده متن قصه خیال در سریال
شهرزاد بزرگ آقاست(علی نصیریان) کسی که هر کسی را بخواهد نجات میدهد و هر گونه بخواهد میتازد و هرگاه بخواهد شادیها را بهم میزند.
قباد: آقا فرهاد مثل اینکه تو باغ نیستی، شما، بنده، بابات هر کی دور و ور بزرگ آقا میبینی مهرههای شطرنج بزرگ آقان اونم نه در حد شاه و وزیرها، سرباز، منکه وجودش رو ندارم بهاش در بیفتم، در افتادن با بزرگ آقا عین جنگ پشه است با حبشه. |
قصه خیال سنتی ترین و کلاسیکترین قصه عاشقانه است که در سریال شهرزاد ما در کلیپی از چاوشی این عاشقانه را در قسمت چهارم همراه با فیلمهای بر باد رفته و کازابلانکا به نمایش در میآید تا تم قالب قصههای روایی سریال شهرزاد قصه خیال باشد آنهم با تداعی کلاسیکترین فیلمهای عاشقانه تاریخ سینما (سیاسی عشقی). قصه خیال نیز ممکن است مثل هر قصه دیگری بدفرجام باشد و این تلنگر در همان سکانس اول به ما زده میشود با خواب صحنه اعدام. در قصه خیال فرد عشق خود را کسی میبیند که خوابهایش را جامه واقعیت میپوشاند….
فرهاد : یه وقت هایی، یه وضعیتهایی تو زندگی پیش میاد که انگار هیچ کس نمیتونه کمکت کنه.
شهرزاد:
من دارم فکر میکنم اگه من نتونم تو رو آروم کنم، نتونم زخمهاتو التیام
بدم په به چه دردی میخورم؟ من گمون میکردم عشق مال همین وقتاست، گمون
میکردم میتونم وقت اندوه سنگ صبورت باشم وقت آشفتگی بهت روحیه بدم.
تا داستانی دگرگون نشود، امکان دگرگونی بنیادین رابطه نیز وجود ندارد.
شهرزاد:
منو تو تلاش کردیم فرهاد ، دنیامون رو عوض کنیم ولی دنیا داره ما رو عوض
میکنه، همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظر شیم، منوتو بدرد هم نمیخوریم.
فرهاد: میدونی من منتظر شنیدن چه حرفایی از تو بودم، من همه چی مو باختم شهرزاد نمیتونم تو رو هم ببازم.
دو نفر از چند رویداد معین و مانند هم مضمونهایی را میپروراند که به کلی با هم متفاوتند، و تصور میکنند که چیزهای مختلفی از آن رابطه فرا میگیرند . از این رو، ممکن است به رابطه خود پایان دهند. هر دو تصور میکنند که درسهای آموختنی را از رابطه خود فرا گرفتهاند.
هاشم
آقا: وقتی غم قلبتو سنگین کرد… وقتی مصیبت ریخته سرت خیالت میکشه حال
خرابت تا هزار سال هم باهات هست ولی نیست. ی روز صبح بلند میشی میبینی دلت
سبک شده، حالت خوشه، آرومی، اصلاً مصیبت ول کرده رفته …
فرهاد: حاضرم نصف زندگی مو بدم. که اون صبح حتماً فردا باشه…
هاشم آقا: ولی فایده زندگی این نیست که حتماً همین فردا باشه، باید این دلت رو بسپاری به گذر زمان گذر ایام.
فرهاد: پس اون صبحی که میگین برای شما هم هنوز نیومده که اگه اومده بود، این بغضتون چیه؟
هاشم
آقا: همیشه از وجود معشوق تو قلب عاشق ته نشین میشه، همیشه، حتی اگه
همدیگه رو ترک کنن، اما این فقط یه طرف سکه ست پسر… اونطرف سکه اینه اگه
دنیات به اندازهی نفر کوچیک بشه، یا اون ی نفر اندازه خدا بزرگ بشه، اگه ی
روزی ترکت کنه و بره اونوقت دین و دنیاتو با هم میبازی.
بیشتر تلاشهای آدمی برای دگرگون کردن روابط راه به جایی نمیبرند، زیرا این تلاشها برآنند تا تغییر در شناخت، احساسات، یا رفتار به وجود آورند بیآنکه به داستانهایی بپردازند که بر این تجربهها اثر میگذارند. همیشه امکان دارد عناصر تازهای به درون داستان قدیمی نفوذ کنند(وقتی شهرزاد از طریق خواهرش متوجه میشود که فرهاد میخواهد ازدواج کند، رابطه آن دو از بنیاد دگرگون شد داستان واقعی عشق شهرزاد به فرهاد اکنون تغییر کرده است.
میگما اصلاً من خر درازگوش ولی تو یه وقت قصه تخوری فهمیدی فرهاد آقا هاشم اینا داره زن میگیره ما اصلاً همون بهتر. شهرزاد: سیمین خوب گوش کن به من، هیچ وقت به هیچ چیز و هیچ کس تکیه نکن جز خودت خوب منتظر نباش هیچ کس کنارت وایسه و دستت رو بگیره میفهمی هیچ وقت. |
پیش از این شهرزاد تصور میکرد علاقه فرهاد صرفاً معطوف به اوست اما اکنون اینگونه نیست.
قصهها به ورابط ما سمت و سو میدهند(نگاهی به رابطه شیرین و همایون)
ببینید
من مدتها تو ذهنم هست که یک فشن شاپینگ زنانه تو قلب لاله زار افتتاح کنم
میخوام کمکمکنی بهم افتخار بدیدکه بام شراکت کنید بخاطر سلیقتون، بخاطر
خوشنامیتون و بخاطر گنجدرونتنون
شیرین
خانوم من میخوام به شما اطمینان بدم که من شما رو ناامید نمیکنم ما(من و
شما) بزرگترین و شیکترین فشن شاپینگ بانوان را افتتاح میکنیم.
قصهها اساساً تعیین میکنند کدام روابط را برای بسط و گسترش انتخاب کنیم. مضمونهای مورد پسند ما ممکن است عقلانی یا غیر عقلانی باشند، یا آنکه مورد پسند اجتماع باشد یا نباشد اما نهایت آنکه ما جذب افراد بالقوه خاص میشویم ، این افراد به ما این امکان را میدهند قصههای مشترگی را با هم ترکیب کنیم که با دیدگاه ما از آنچه میخواهیم عشق باشد متناسب باشند و کمتر به حرف دیگرانی توجه داریم که به ما میگویند عشق چه باید باشد.
کسی که ما را به دام میاندازد، از دام شور و شهرت، پول یا قدرت استفاده نمیکند؛ تنها کاری که می کند این است که داستان مشترک عاشقانهای را به ما عرضه میکند یا اینکه چنین به نظر میآید داستانی که از پول، از قدرت یا از هر چه که ما خواهان آن هستیم سخن میگوید. ما بر شخص عاشق میشویم اما شاید دقیق تر این باشد که بگوییم ما عاشق داستانی میشویم که پیرامون آن شخص است.
شیرین: من دیگه کارم از دمل ترکوندن هم گذشته من الان خودم یه دملم که هر لحظه ممکنه بترکه، مگر اینکه با قباد متارکه کنم آقاجون
کم نیستن آدمایی که سرشون به تنشون بیرزه و منو بخوان تصمیم گرفتن با کسی شراکت کنم یه فروشگاه بزرگ بزنیم تو لاله زا شکل فروشگاههای فرنگ، داشنجوی پزشکی بوده تو لندن متمول، اصل و نسب دار، پیشنهاد شراکت داد منم قبول کردم. همه طرفشو سنجیدم و یه باری هم رفتم لاله زار حساب همه چی رو کردم آقاجون
داستانهایی که روایت میکنیم مناسب زمان و مکان خاصی هستند. این داستانها در یک قالب فرهنگی شکل گرفتهاند. فرهنگ ما برخی از داستانها را میپذیرند و برخی را نمیپذیرند(کتک خوردن قباد از بزرگ آقا این عدم پذیرش فرهنگی را به خوبی نشان میدهد در خصوص روایت قصه شیرین و همایون)
قباد:
منو شیرین از بچگی با هم بزرگ شدیم خواست دل من یه چیز دیگه است خیر و
صلاح شیرین ظاهراً یه چیز دیگه اگه واقعاً به خیر و صلاحش باشه من این وسط
چکارم. بزرگ آقا: خوبه که به فکر خیر وصلاح زنتی، مرتیکه بیغیرت، شیرین زنته تو چطور خودتو راضی میکنی ناموست سقز دهن هر کس ناکسی بشه نامرد. اخه چطور ممکنه یکی از خون دیوان سالارها این قدر زبون و بیغیرت باشه که زنش، ناموسش به این راحتی ول کنه به امون خدا. |
ازدواجی
که صرفاً بخاطر پول یا موقعیت اجتماعی سرگرفته باشد در یک جامعه چیزی جز
یک پدیده ناشی گرایانه و خام نیست در حالی که در یک جامعه دیگر ممکن است نه
تنها قابل قبول که حتی مطلوب نیز بوده باشد.
از آن گذشته، قصه عشق
تنها یکی از بسیاری است که میآفرینیم ما درباره موضوعهای دیگر نیز قصه
پردازی میکنیم، موضوعهایی نظیر شغل و خانوادهمان. همانگونه که شیرین خود
را در محیط کار و در ارتباط با اعضای خانواده به تصویر میکشد و تمایل
دارد قصهها را با یکدیگر ترکیب کند.
نویسنده کتابهای فیلم درمانی و زوج درمانی سینما بنیاد
مصطفی آفریدون و همکارن ۲۰ دیماه ۱۳۹۴
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.