خیلی وقتها واسمون سوال پیش میاد که آدم باید به کجا برسه تا بخواد ،دیگه نباشه .. تا بخواد دیگه به زندگی اش ادامه نده و خودش رو بکشه و واسه خودمون دلایل مختلفی پیدا می کنیم که طرف به خاطر اون اتفاق .. اون حرف و یا اون آدم خاص اینکارو کرد .. من فکر می کنم ما آدمها وقتی از یک جایی به بعد ، حس کنیم که زندگی اصلا اونی نیست که باید باشه، جایی که حس کنیم به چیزهایی که می خواستیم نرسیدیم و جایی که حس کنیم کافی نیستیم ، ناقصیم، برای این زندگی کم هستیم .. جایی که حس کنیم بقیه چقدر از ما خوشحال تر و خوشبخت ترن، جایی که باورمون نشه دیگه کسی به خاطر ما وجود داشته باشه جایی که دیگه باورمون نشه که آدمهایی هستند که میشه بهشون پناه برد ، آدمهایی هستند که حاضرند برای حال بد ما حداقل سعی کنند و اگر نباشیم غصه بخورن... جایی که حس کنیم که دیگه هیچ کس نیست ، دیگه کسی نیست که ما رو ببینه .. بشنوه .. نوازش کنه ، جایی که حس بودن نکنیم .. شاید تصمیم بگیریم که دیگه نباشیم !
اما داستان اینجاست که آیا این افکار واقعی هستند یا ذهن خلاق ایده آل گرا و تخیلی من اینها رو ساخته؟ اینکه آیا زندگی همه آدمها پر از خوشی؟ اینکه آیا همه آدمها کامل هستند و واسه این حالشون خوبه؟اینکه زندگی همیشه بر وفق مراد بقیه پیش میره؟
واقعیت اینه که ما آدمها توی دنیای ذهنی خودمون به این فکرهای مسموم ، آلوده میشیم و زهرش تمام وجودمون می گیره و بعد یک روز این زهر بالاخره کار خودش رو می کنه .. حداقل این موضوع رو بعد مرگ هر کسی که خودکشی می کنه به وضوح میشه دید که آدمهایی اونجا به خاطرش هستند و آدمهایی اونجا حاضر بودن همه کار براش بکنن و از خوبیهاش بگن و دوستش داشته باشن اما اون آدم انگار هیچ وقت قدرت دیدن اونها رو نداشته ...
مرکز روانشناختی و مشاوره انتخاب
تلفن هماهنگی جهت تعیین وقت قبلی:
0616-638-0922 فرزاد سلحشور
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.