به اعتقاد آنهایی که در تاریخ اندیشهها کار میکنند، هیچ دو موضوعی به اندازهی عشق و مرگ در طول تاریخ فرهنگ بشری موضوع سخن قرار نگرفته است .اگر در مکتوبات بشری و آنچه از بشر به جای مانده، دقیق شویم درمییابیم که عشق و مرگ،بیشترین حجم را به خود اختصاص دادهاند.
تصورهای مختلف از مرگ
بنابر تصور عمومی، همهی آنچه دربارهی مرگ در طول تاریخ گفته و نوشته و خوانده شده، دربارهی مرگ است اما واقعیت این است که این بحثها دربارهی چهار پدیدهی مختلف است که از این چهار پدیده فقط یکی از آنها مرگ است و سهتای دیگرشان به مرگ «ربط» دارند.
اول. گاهی بحث دربارهی خودِ مرگ به معنای دقیق کلمه است، یعنی همان واقعهای که در آخرین لحظهی عمر رخ میدهد. همان واقعهای که به آن Death میگوییم و آخرین تجربهی آدمی است. اما خیلی وقتها در آثار مختلف، نویسنده در ظاهر دربارهی مرگ سخن گفته در حالی که در واقع دربارهی سه چیز دیگر سخن گفتهاست.
دوم. گاهی در ظاهر از مرگ سخن گفته میشود اما در واقع سخن دربارهی پس از مرگ است و این که آیا ما پس از مرگ باقی میمانیم یا نه؟ و اگر باقی میمانیم به چه صورتی است؟ آیا به صورتی است که قائلان به معاد گفتهاند یا به صورتی که قائلان به تناسخ گفتهاند؟ و اگر هم باقی نمیمانیم چگونه میشود که موجودی باقینماند؟ در اینجا در واقع سخن دربارهی مرگ نیست بلکه دربارهی این است که پس از مرگ چه خواهد شد. دربارهی چندوچون وضعی است که آدمی پس از مرگ خواهد داشت و ارتباط آن با چندوچون وضع آدمی پیش از مرگ. مثلاَ وضع آدمی پس از مرگ چه ارتباطی با وضع آدمی در حال حاضر و پیش از مرگ دارد؟ آیا این ارتباط یک سویه است یا دوسویه؟ آیا ارتباط علیمعلولی است؟ علیمعلولی یک جانبه است یا دوجانبه؟ آیا ارتباط اخلاقی است یا علاوه بر اخلاقی، ارتباطی روانی هم هست؟ مثلاَ در فرهنگ ما که به معاد پس از
مرگ قائلیم -نه تناسخ و نه بازگشت جاودانه- نوع ارتباط زندگی پس از مرگ با زندگی اکنونی، فقط در یک رابطهی علیمعلولی اما اخلاقی تعریف میشود. در اینجا ویژگیهای اخلاقی زندگی این جهانی علتی میشوند برای چندوچون زندگی پس از مرگ.
ممکن هم هست که کسی بگوید من به زندگی پس از مرگ قائل هستم و معتقد هم هستم که زندگی پس از مرگ، معلول زندگی پیش از مرگ است ولی ارتباط اخلاقی را قبول ندارم و معتقد به ارتباط روانشناختی هستم. چنین فردی به جای این که بگوید اگر اینجا راست بگویی آنجا فلان میشود و اگر دروغ بگویی بهمان خواهد شد، به جای آنکه به این ترتیب بحثی علیمعلولی اما اخلاقی را پیش بکشد، میگوید: اگر در اینجا شاد باشی، آنجا چه خواهد شد و اگر اینجا اضطراب داشته باشی آنجا چه خواهد شد. اما این سنخ مباحث دربارهی مرگ نیست و درواقع دربارهی پس از مرگ است.
سوم. خیلی وقتها مباحثی که دربارهی مرگ صورت میگیرد دربارهی خودِ مرگ (Death) نیست، دربارهی پس از مرگ (After Death) هم نیست بلکه مربوط به یک فاصلهی زمانی(Dying) است از زمانی که باخبر میشویم و یقین میکنیم که
دیگر زنده از بستر بیرون نخواهیم آمد تا زمانی که مرگ سرمیرسد. این فاصلهی زمانی ( (Dyingرا -نه به تعبیر دقیق کلمه- میتوان فاصلهی احتضار، مراحل سکرات مرگ و یا جان کندن هم نامید، مثلاَ زمانی که من متوجه بیماری سرطان خود میشوم
و میفهمم که سه ماه دیگر تا مرگ بیشتر فاصله ندارم. این سه ماه، این فاصلهی زمانی تا مرگ، این فاصلهی احتضار یا سکرات مرگ، وضعیت خاصی در زندگی انسان ایجاد میکند و این وضعیت خاص به طول مدت این دوره هم بستگی ندارد. آنچنان که حتی اگر امروز من یقین پیدا کنم که در سال 1400، یعنی هفت سال دیگر، در ماه و روز و ساعت مشخصی میمیرم، با اینکه هفت سال تا آن زمان فاصله دارم اما تحول عجیبی در زندگی من رخ میدهد.
چهارم. موضوع دیگری هم هست که گاهی تحت عنوان مرگ از آن صحبت میشود که نه خودِ مرگ است و نه پس از
مرگ و نه مربوط به بازهی زمانی پیش از مرگ و در حالِ یقین به مرگ. بلکه صحبت از وضعیتی است که در هر لحظه از زندگی رخ میدهد. در این معنا یک انسان به عنوان یک موجود زمانمند، در هر لحظه اگر نمیرد در لحظهی بعد به دنیا نمیآید. هر
موجودی که در ظرف زمان قرار دارد، در هر لحظه زندگی را به قیمت مردن به دست میآورد. از همان لحظهای که نطفهی یک فرد منعقد میشود، هم زندگی او و هم مردن او از آن لحظه آغاز میشود، مثل اینکه مرگ و زندگی تاروپود یک پارچه هستند.
پارچهای که تار آن از زندگی است و پود آن از مرگ، نوعی زندگی و مرگ توأمان. آدمی هر لحظه در حال زیستن است در حالیکه این زیستن به واسطهی مردن پدید میآید، کمااین که مردن او هم با هزینهی زیستناش پدید میآید. در حالیکه در این مسیر به مردنش بیش از زیستناش کمک میکند. در ادیان شرقی از این وضعیت به زیستن به واسطهی مردن و مردن به واسطهی زیستن تعبیر میکنند. موضوع این بحث، دربارهی پس از مرگ نیست. دربارهی خود مرگ هم نیست. دربارهی زیستن در حین مردن و مردن در حین زیستن هم نیست. بحث من دربارهی مدتی است که آدمی باخبر میشود و یقین پیدا میکند که قرار است بمیرد. این بازهی زمانی، مدت احتضار، امروزه به دلیل پیشرفت تکنولوژی پزشکی افزایش پیدا کرده و بنابراین اهمیت فراوانی یافته است.
مقدمهی سوم: مرگ سابژکتیو و مرگ آبژکتیو. مرگ به عنوان یک واقعیت آبژکتیو متفاوت است با آگاهی از مرگ و یا اندیشیدن به مرگ و اضطراب و هراس نسبت به مرگ به عنوان امری سابژکتیو. واقعیت آبژکتیو مرگ نقطهی ختم زندگی است. اما اندیشیدن به آن واقعیت نهتنها نقطهی ختم زندگی نیست بلکه در نگاه برخی اصلاَ نقطهی شروع زندگی است. پس مرگ سابژکتیو با مرگ آبژکتیو فرق دارد. هیچ کس با
این حقیقت که مرگ آبژکتیو نقطهی پایان زندگی است مخالفتی ندارد اما مرگ سابژکتیو به معنای اندیشیدن به مرگ، و تأثیر آن بر زندگی موضوع اختلاف است. مرگ آبژکتیو، مهلک زندگی است اما مرگ سابژکتیو آیا زندگی آدم را تباه میکند، چنان که فروید چنین اعتقادی داشت؟ یا اتفاقاَ زندگی واقعی انسانی -و نه زندگی زیستشناختی آدمی- با مرگ سابژکتیو و اندیشیدن به مرگ آغاز میشود؟ مرگ به عنوان یک واقعیت آبژکتیو و عینی، امری واضح و شناخته شده است اما مرگ بهعنوان یک امر سابژکتیو را که در واقع توضیحدهندهی ربط و نسبت درونی فرد با مرگ آبژکتیو است در چهار نوع میتوان دستهبندی کرد.
اول. یکی از وجوه مرگ سابژکتیو، » مرگآگاهی « است. مرگآگاهی در همهی انسانها وجود دارد و اصلیترین تفاوت انسانها و حیوانات در همین نکته است. یک گربه به صورت آبژکتیو میمیرد اما خبر ندارد که میمیرد اما یک انسان به صورت
آبژکتیو میمیرد و خبر هم دارد که میمیرد. یک گربه از مردن خود، آگاه نیست و در نتیجه وقتی زندگی میکند به تمام معنا در حال زندگی است. لحظهای هم که مرگش دررسد، میمیرد. حیوانات تا زندگی میکنند، زندگی بیمرگ دارند، وقتی هم میمیرند مرگِ بیزندگی دارند. موجودی که مرگآگاهی نداشته باشد تا وقتی زندگی میکند چون نمیداند که روزی خواهد مرد،
به تمام لوازم زیستن خود ملتزم است و به تمام معنا زندگی میکند. اما آدمی چون از مردن خود باخبر است، در زندگی راحت نیست و میداند که زندگی دیر یا زود از او گرفته خواهد شد. به تعبیر دیگر آدمی چون میداند که زندگی از او گرفته میشود
کاملاَ و به تمام معنا زندگی نمیکند. شرنگی که از تصور مرگ در ذهن آدمی میآید، شهد لذت از زندگی را مقداری تلخ و ناگوار میکند. این «مرگآگاهی» به انسان خاصی هم اختصاص ندارد و همهی انسانها مرگآگاهی دارند.
دوم. مسئلهی دیگر دربارهی مرگ سابژکتیو، «مرگهراسی « و » مرگترسی «
است. میترسیم و هراسناکیم که روزی «زندگیمان با مرگ به پایان میرسد. این خصوصیت هم در همهی انسانها وجود دارد اما اصلاً به یک نسبت در همهی انسانها
موجود نیست. در بعضی کمتر و در بعضی بیش تر وجود دارد.
سوم. «مرگاندیشی» سومین مسئله دربارهی مرگ سابژکتیو است. مرگاندیشی به معنای مرگآگاهی و خبر داشتن از مرگ نیست، بلکه به معنی اندیشیدن مدام به مرگ است. در واقع به معنی یک نوع وسواس فکری دربارهی مرگ در آدمی است. اما مرگاندیشی در خیلی از انسانها وجود ندارد و خیلیهایمان خیلی کم مرگاندیشی داریم. مثلاَ شاید یک فرد، یکبار در سال به یاد مرگ افتاده باشد، آنهم به دلیل اتفاقی، مرگی که برای یک آشنا اتفاق افتاده است.
چهارم. مرگپویایی» هم چهارمین مسئله است. مرگپویایی به این معناست که شخص برنامهریزی زندگی خود را براساس مرگ انجام داده است و طرحی را که برای زندگی خود ریخته بر اساس مرگِ خود تنظیم کرده است. چنین انسانی گویی برنامهریزی کرده برای مرگ و نه برای زندگی، و زندگیاش مقدمهای است برای مرگ. بعضیها گفتهاند مراد افلاطون و یا سقراط - که نمیدانیم کدامشان - از این که گفتهاند زندگی، ممارستِ مرگ است هم همین مسئله است. به نظر افلاطون و یا سقراط فرد حکیم کسی است که اصلاَ زندگی خود را مقدمهای برای خوب مردن میداند و در برنامهریزی زندگیاش، و در فعلها و ترک فعلهایش، بیش تر از این که به فکر خوبزیستن باشد به فکر خوبمردن است. چنین فردی پویش توأمانِ با مرگ دارد.
سخن من دربارهی مرگ آبژکتیو نیست. از میان چهار موضوعی که دربارهی مرگ سابژکتیو بیان شد نیز در اینجا صرفاً به «مرگهراسی» میپردازیم. در روانشناسی معمولاَ عنوانی که برای » مرگهراسی» انتخاب میکنند، اصطلاح » مرگترسی « و
«اضطرابِ مرگ» (Death anxiety) است.
فروید و تقبیح مرگاندیشی
روانشناسی از نیمهی دوم قرن نوزدهم به صورت یک علم مستقل درآمد با این اعتقاد عمومی در میان روانشناسان که کار آنها مطالعهی «ذهن» و «رفتار» است. از آنجا که ذهن و رفتار در زندگی آدمیان وجود دارد و روانشناسان هم میخواستند ذهن و رفتار آدمیان را مطالعه کنند، مرگ از دایرهی مطالعهی آنها بیرون میرفت و به حوزهی الهیدانان و فیلسوفان هل داده میشد. بنابراین اگرچه فیلسوفان و الهیدانان و عارفان بسیار به مرگ میپرداختند اما روانشناسی پرداخت جدی به مرگ نداشت. فروید نخستین کسی بود که به صورت جدی مضمون مرگ را وارد روانشناسی کرد، اگرچه او خود، نگاه سلبی به مرگ داشت و معتقد بود که مرگاندیشها، به دلیل بیماری روانی است که مرگاندیشاند و کسی که سلامت روانی دارد مرگاندیش نخواهد بود –برعکس روانشناسانی که بعد از فروید آمدند و معتقد بودند که مرگاندیشی نشانهی سلامت روانی است- اما فروید
برای اعتقاد خود دو دلیل داشت:
اول. فروید معتقد بود که اندیشیدن دربارهی چیزی که تجربهاش نمیکنیم، معنا ندارد. اپیکور نخستین کسی بود که گفته بود ما مرگ را تجربه نمیکنیم و تا زمانی که در حال زیستنیم مرگ نیست و وقتی مرگ هست، زیستنی وجود نخواهد داشت و بنابراین موجود زندهای نیست که مرگ را تجربه کند. ما آدمیان درد و رنج را تجربه میکنیم چون درد و رنج در هنگام زیستنمان وجود دارد، اما مرگ را تجربه نمیکنیم چون وقتی مرده باشیم دیگر آگاهی و ذهن نداریم که مرگ را تجربه کنیم.
ماجرای همان حکایت مولوی است از پشهای که از دست باد به سلیمان شکایت برد و گفت که هرکجا هستم باد مرا پرتاب میکند و از دست باد امان ندارم
«گفت پشه دادِ من از دست باد /کو دو دستِ ظلم بر ما گشاد //ما ز ظلم او به تنگی اندریم/با لبِ بسته از او خون میخوریم».
سلیمان هم در جوابش گفت قاضی عادل باید سخن شاکی و شاکیعنه را بشنود تا بتواند قضاوت کند:
«بانگ زد آن شه که ای باد صبا/ پشه افغان کرد از ظلمت بیا// باد چون بشنید آمد تیزتیز/ پشه بگرفت آن زمان راه گریز// پس سلیمان گفت ای پشه کجا /باش تا بر هر دو رانم من قضا// گفت ای شه مرگ من از بود اوست/ خود سیاه این روزِ من از دودِ اوست».
پشه گفت مشکل این است که من و باد اصلاَ نمیتوانیم یکجا قرار بگیریم. داستان پشه و باد مثل داستان آدمی و مرگ است. تا آدمی هست مرگ نیست و وقتی مرگ هست دیگر آدمی نیست که آن را تجربه کند. آیا میشود به چیزی که نمیتوان تجربه کرد فکر کرد؟ آیا وقتی ما به ثروت صد تریلیون دلاری نمیرسیم آیا درست است که به زمانی بیندیشیم که چنین ثروتی را خواهم داشت یا چنین اندیشهای نشانهی عدم سلامت روانی است؟
دوم. دلیل دیگر فروید برای این ادعا که مرگاندیشان سلامت روان ندارند کمی پیچیده است. فروید معتقد است چیزی که برای آن «زبان» وجود نداشته باشد هیچوقت نسبت به آن آگاهی پیدا نمیشود. معتقد بود که وقتی ما تعبیر زبانی یک موضوع را به کار میبریم باید بتوانیم چیزی را در ذهنمان احضار کنیم. اما وقتی واژهی مرگ را میشنویم چیزی دربارهی مرگ
خودمان در ذهن ما احضار نمیشود. با شنیدن مرگ، مرگ همسایه به ذهن شما میآید نه مرگ خودتان. بنابراین فروید معتقد بود تعبیر زبانی «مرگِ من» تعبیر بیمعنایی است و هیچوقت آدمی نمیتواند دربارهی آن تصوری داشته باشد. فروید میگفت چیزی که در مرحلهی خودآگاه تصوری از آن نداریم هیچوقت به ناخودآگاه ما هم نمیتواند راه پیدا کند، چون هرچیزی که بخواهد به ناخودآگاه راه پیدا کند حتما باید در خودآگاه حضور قبلی داشته باشد.
فروید به این دو دلیل معتقد بود که مرگاندیشی امری بیمارگونه است. اما چرا بهرغم این، انسانها این مقدار مرگاندیشاند؟ فروید میگفت مرگاندیشی صورت مبدل یک ترس دیگر است. معتقد بود ترس دیگری وجود دارد و رواندرمانگر باید ترس دیگر فرد را کشف کند و وقتی آن ترس را کشف کند دیگر ترس از مرگ و اندیشیدن به مرگ در آدمی از بین میرود.
فروید برای آن ترس دیگر دو تعبیر به کار میبرد) که یکی از آنها را باید کاملاَ فرویدی باشید تا بپذیرید و دیگری را میتوانید فرویدی نباشید اما بپذیرید (او میگفت انسانها ترس از اختگی و عقیمشدگی دارند و از آن به ترس از مرگ تعبیر میکنند -
این تعبیر را من که فرویدی نیستم نمیتوانم بپذیرم. تعبیر دوم فروید هم این بود که میگفت هر انسانی که ترس از مرگ و یا مرگاندیشی دارد، در واقع ترس از عدم امنیت دارد یا به عدم امنیت میاندیشد و من بهعنوان رواندرمانگرِ روانکاو باید بفهمم
که فرد از چه چیزی احساس ناامنی میکند. اگر چیزی که به فرد احساس عدم امنیت میدهد برای او مکشوف شد، احساس عدم امنیت از بین میرود و وقتی احساس عدم امنیت از بین رفت دیگر آن فرد نه مرگاندیشی دارد و نه مرگهراسی. از این
نظر فروید معتقد است که فرد مرگاندیش و مرگهراس سلامت روانی ندارد. آن طور که ارنست جونز زندگینامهنویس فروید گفته، همیشه وقتی فروید با یک انسان مرگاندیش و مرگهراس روبهرو میشد بلافاصله سراغ این مسئله میرفت که بفهمد
آن فرد از چه چیزی احساس عدم امنیت میکند. اما نکتهی جالب این است که به شهادت زندگینامهنویس فروید او در پانزده سال آخر عمر خود، مرگاندیش شده بود و مدام اندیشهی مرگ در ذهنش خلجان میکرد.
ارنست بکر و جنبش مرگآگاهی
این دیدگاه فروید بلافاصله بعد از او حتی توسط دختر و شاگردانش مورد انتقاد قرار گرفت. اما اولین کسی که بر این اعتقاد فروید نقد جدی وارد کرد یک روانشناس اگزیستانسیالیست به نام ارنست بکر بود. بکر کتاب مهمی با عنوان انکار مرگ نوشت
و شدیدترین و به نظر اکثر روانشناسان قانعکنندهترین حملات را به فروید وارد کرد. او اولین روانشناسی بود که میگفت اتفاقاَ مرگاندیشی )نه مرگهراسی(علامت سلامت روانی مرگاندیشان است. چرا؟ بکر میگفت مهمترین علامت سلامت روانی
انسان این است که از هیچ واقعیتی نگریزد و با همهی واقعیات زندگی، کاملاَ عریان مواجه شود .انجمن روانشناسی امریکا کتابی را با عنوان راهنمای سلامت روانی منتشر میکند که تا کنون چهار ویرایش از آن در طول نزدیک به شصت سال منتشر شده
است. بر اساس پیشرفتهای روانشناسی و جدیدترین یافتهها، مؤلفههای سلامت روانی در این کتاب دگرگون شده اما از اولین ویرایش تا چهارمین ویرایش در طول چهار دهه تنها چند مؤلفه از مؤلفههای سلامت روانی تا کنون ثابت مانده و تغییر نکرده است. یکی از این مؤلفههای سلامت روانی همین است که فرد با همهی واقعیات زندگی صادقانه روبهرو شود. از نظر بکر کسی که به مرگ نمیاندیشد از یکی از واقعیتهای زندگی و بلکه از مسلمترین واقعیت زندگی فرار میکند. بنابراین حتی باید مرگاندیشی را ترویج کرد. او حتی نشان داد که هرچه مرگاندیشی افزایش مییابد مرگهراسی کمتر میشود.
بکر معتقد بود این که هراس از مرگ در دوران سنت خیلی کمتر از دوران مدرن بوده، به این دلیل است که در دوران سنت مرگاندیشی رواج بسیار بیشتری داشته است. او میگفت در دوران سنت –رنسانس و قبل از روشنگری- از در و دیوار، اندیشهی مرگ میبارید و به همین جهت هراس از مرگ خیلی کمتر از امروز بود. بکر میگوید که ما در دوران مدرن، اندیشهی مرگ را بایکوت کردیم و روزبهروز کاری کردیم که نسلهای بعدی کمتر با اندیشهی مرگ مواجه شوند. به تعبیر بکر با این که
بهترین شاهکارهای ادبی جهان دربارهی مرگ است ما اما این شاهکارها را از کتابهای درسی کنار گذاشتیم و بهجای آن شاهکارهایی دربارهی عشق و زندگی و امید جایگزین کردیم. اتفاقاً به باور بکر هرچه مرگاندیشی را دور کردیم، مرگهراسی
افزایش پیدا کرد. مدام نامهایی فنی برای هر آنچه به مرگ مربوط می شوند ابداع و انتخاب میکنیم تا فقط متخصص از آن متوجه شود. مثلاَ میگوییم کنسر بهجای سرطان، تا چیزی را که تداعی مرگ میکند از ذهن دور کنیم.
» جنبش آگاهی از مرگ» بعد از انتشار کتاب ارنست بکر، جنبشی در روانشناسی و رواندرمانگری نضج گرفت که از آن به (The Death Awareness Movement) تعبیر میشود. سخن این جنبش چنین بود که باید از آغاز زندگی، کودکان را با واقعیت مرگ آشنا کرد و هرچه را که به مرگ مربوط میشود با کودکان در میان گذاشت. همانطور که وقتی آموزش رفتارهای جنسی شروع شد بسیاری از ترسهایی که مردم از آمیزش جنسی داشتند از بین رفت و علمیتر و بهداشتیتر با مسئلهی جنسی مواجه شدند. مطابق اعتقاد این جنبش، عمدهی هراس انسانها از پدیدههای مختلف به دلیل این است که با آن پدیده مواجه نمیشوند و این مسئله هم دربارهی پدیدههای محسوس صادق است، مثل ترس از مار یا موش، و هم دربارهی پدیدههای انتزاعیتر مثل مرگ. بنابراین باید از بایکوت کردن مرگ در دوران مدرنیسم کاست.
که بعد از بکر و تحت تاثیر کتاب انکار مرگ او پدید آمد » جنبش آگاهی از مرگ « اگر سخن بکر درست باشد، به اعتقاد انسانها باید سه مسئله را دربارهی مرگ مورد توجه قرار دهند:
1. میزان مرگهراسی: باید فهمیده شود که حضور مرگهراسی در آدمیان چه مقدار است؛
2. علتیابی مرگهراسی: باید از راه تحقیقات روانشناسی فهمیده شود که چرا بشر از مرگ میترسد؛
3. کاستن از مرگهراسی: باید فهمیده شود چه چیزهایی وجود دارد که مرگهراسی را کم میکند یا به صفر میرساند.
دربارهی مسئلهی اول، یعنی این که حضور مرگ هراسی در زندگی انسانها تا چه میزان است از دههی 1960تا ده سال پیش، پنج واقعیت در روانشناسی مسلم شده و یک واقعیت ششم هم در حال پیوستن به این فهرست است.
اولین واقعیت این است که گفتوگو دربارهی مرگ ارتباط و پیوستگی معناداری با کاهش ترس از مرگ دارد. مطابقِ این نسبت معکوس، هرچه دربارهی مرگ بیشتر سخن گفته شود، ترس آدمیان از مرگ کمتر میشود و هرچه کمتر دربارهی مرگ
سخن گفته شود ترس از مرگ افزایش پیدا میکند.
دومین واقعیت این است که زنان بیشتر از مردان از مرگ میترسند. در این باب تبیینهای فراوانی وجود دارد اما تاکنون فقط یک تبیین اقبال بیشتری پیدا کرده و آن این است که زنان با ساحت دوم وجود خود –ساحت احساسات و هیجانات و عواطف- بسیار صادقانهتر مواجه میشوند. در واقع مردان گویا روی این ساحت خاک میپاشند و طبعا به همین دلیل روی احساس ترس از مرگ آنها هم خاک پاشیده میشود.
سومین واقعیت این است که بر خلاف تصوری که در فهم عرفی وجود داشت، با افزایش سن ترس از مرگ کاهش مییابد. در فهم عرفی همیشه تلقی این بود که انسانها هرچه به مرگ نزدیکتر میشوند مرگهراستر میشونداما اکنون گفته میشود که آدمی هرچه به مرگ نزدیکتر می شود کمتر از مرگ میهراسد.
چهارمین واقعیت این است که هرچه کشاکش روانی انسانها در جهات دیگر زیاد میشود، ترس آنها از مرگ هم افزایش پیدا میکند. بنابراین جوامع هر چقدر بخواهند ترس از مرگ را در شهروندانشان کاهش دهند باید کشمکشهای روانی دیگر
را از شهروندان خود بگیرند. به تعبیر دیگر اگر از فقر بترسیم، ترس از فقر ترس از مرگ را هم افزایش میدهد. اگر از خیانت شریک زندگیتان بترسید از مرگ هم میترسید. فروید میگفت ترس از مرگ، صورت مبدل ترس دیگری است. حالا اینها
بهجای این اعتقاد فروید، میگویند ترسهای دیگر هرچه افزایش پیدا کند، ترس از مرگ هم بیشتر میشود.
پنجمین واقعیت این است که اکثر آنهایی که ترس از مرگ دارند، در واقع از احتضار ترس دارند و از روزهای آخر زندگی میترسند، نه از خودِ مرگ. بسیاری افراد وقتی وارد کلینیک روانشناسی میشوند میگویند که از مرگ میترسند، اما بعد از
مدتی عمدتاً مشخص میشود که ترس آنها نه از خودِ مرگ بلکه از دوران احتضار است. پس سخن فروید از این جهت درست است که میگفت آدمها تصوری از مرگ ندارند که از مرگ بترسند و در واقع از واقعیتهای روزهای پیش از مرگ میترسند.
این نکته تأیید میکند که تعابیر زبانیای که دلالت بر مرگ میکند بیمعنی هستند.
ششمین واقعیتی هم به این واقعیتهای مسلم روانشناختی ملحق شده اما هنوز همهی محققان دربارهی آن اجماع ندارند و اولین بار الیزابت کوبلر راس، روانشناس مرگ آن را ادعا کرد. کوبلر رأس چهل سال از تحقیقات روانشناسیاش را به مرگ اختصاص داد و سه اثر کلاسیک دربارهی مرگ نوشت. از این سه اثر یکی هم به نام دربارهی مرگ و مردن به فارسی ترجمه شده است. مدعای اصلی او این بود که آدمها وقتی از مرگ قریبالوقوع خود باخبر میشوند پنج مرحله را پشت سر میگذارند.
مرحلهی اول، مرحلهی انکار است و انسان تا مدتی در مرحلهی انکار باقی میماند. مثلاَ میگویم که پزشک من درست تشخیص نداده است و تلاش میکنم بگویم که پزشکم اشتباه میکند که میگوید من سه ماه بیشتر زنده نمیمانم. مرحلهی دوم، مرحلهی خشم است. در این مرحله شخص دائماً میپرسد چرا من؟ و پای سرنوشت و ظلم دیگران را پیش میکشد. مرحلهی سوم، مرحلهی چانهزنی است و شخص با خودش و خدا عهد و پیمانهایی میبندد. این که ظلمهایی را انجام داده و اگر نمیرد این ظلمها را جبران میکند. مرحلهی چهارم ناامیدی است و شخص درگیر افسردگی درونی میشود. در خود فرو میرود و هیچ علائمی که مبنی بر ابراز وجود باشد از خود نشان نمیدهد. کاملاَ تسلیم میشود. مرحلهی پنجم، مرحلهی رضایت است و شخص، آهستهآهسته از این که مرگش نزدیک میشود احساس لذت میکند. در این مرحله رفتار آدمی و حتی چهرهاش هم عوض میشود. کوبلرراس شک نداشت که همهی انسانها این پنج مرحله را پشتسر میگذارند و حرف او این بود که باید جدیت بیشتری بکنیم تا آدمها زودتر به مرحلهی پنجم، مرحلهی رضایت، برسند. در شرایطی که نمیتوانیم خدمت آبژکتیو به فرد بکنیم –چون مثلا سرطان او در حال پیشروی است- این تنها خدمت سابژکتیوی است که پزشک یا روانپزشک میتواند به فرد بکند. بنابراین بهترین خدمتی که میتوان به آدمیان کرد این است که زودتر به مرحلهی پنجم برسند. تحقیقات کوبلرراس همچنین نشان میدهد که سرعت انسانها در گذر از مراحل پنجگانه به یک اندازه نیست. البته این واقعیت هم تا حدی درست است که برخی افراد وقتی به این«مرحلهی رضایت «میرسند، بیماری مهلک در آنها شروع به عقبگرد میکند، یعنی چون زودتر به مرحلهی رضایت رسیدهاند به لحاظ آبژکتیو به آنها کمک شده و بیماری آنها عقبگرد کرده است.
به مسئلهی دوم، این که هراس آدمیان از مرگ چیست (؟) در این مجال نمیپردازم؛ بهخاطر آن که دربارهی آن اختلاف نظر بسیاری وجود دارد. فیلسوفان چیزهایی گفتهاند و روانشناسان چیزهای دیگری گفتهاند، و عرفا هم همینطور. هنوز هم نمیتوان
بهدرستی علت ترس انسان از مرگ را دقیقاً بیان کرد، و اگرچه عوامل زیادی گفته شده (خودِ من در جایی 36عامل را شمارش کردهام (که هیچکدام یقینی نیستند.
رواندرمانگری و هراس از مرگ
اما اگر بخواهیم هراس از مرگ در ما کم شود )مسئلهی سوم( چه کارهایی باید انجام دهیم؟ آیا واقعیتهای مسلمی در این زمینه وجود دارد؟ در این زمینه پنج عامل را میتوان برشمرد که جزو مسلمات رواندرمانگری است و یک نوع همبستگی معنادار میان این پنج عامل با کاهش ترس از مرگ وجود دارد.
اول: به اخلاق سابژکتیو خود التزام داشته باشید
ترس از مرگ در کسانی که به اخلاق سابژکتیو خود التزام داشتهاند، کاهش پیدا کرده است. فهم عرفی آدمیان –نه تحقیقات آکادمیک- از چندین هزار سال پیش تا امروز به یک چیز معتقد بوده است و آن این که انسانهایی که اخلاقیتر زندگی میکنند
از مطلوبهای روانشناختی بیشتر بهره میبرند. یعنی هرچه اخلاقیتر زندگی بکنیم از آرامش درون بیشتری برخوردار هستیم و زندگی امیدوارانهتری داریم و در نتیجه درد و رنجها برایمان قابل تحملتر میشود. این برداشت را مطابق فهم عرفی میتوان
مطرح کرد. مثلا میگوییم آدمی که راست میگوید آرامش بیشتری دارد. انگار راستگویی علتی است برای آرامش بیشتر. البته در قرن بیستم شاخهای به نام روانشناسی اخلاق پدید آمد و روانشناسان اخلاق در این تأمل کردند که ارتباط میان اخلاقیزیستن و این مطلوبهای روانشناختی چگونه ارتباطی است؟ مثلا فرض کنید که فردی دروغ میگوید و به علت دروغ گفتن تشویش پیدا میکند، سوال روانشناسان اخلاق این است: آیا تشویشی که فرد پیدا کرده معلول این است که دروغ گفته؟
یا معلول این است که دروغ گفته در عینحال که اعتقاد داشته نباید دروغ بگوید؟ یعنی آیا دروغگفتن چنان است که آدمی را در درون مشوش میکند یا این که شخص دروغگو معتقد بوده نباید دروغ گفت اما دروغ گفته و برای همین مشوش شده است؟ بگذارید مثال دیگری بزنیم چون عموم نظامهای اخلاقی دروغ را قبیح میدانند اما خیلی از نظامهای اخلاقی تواضع را فضیلت نمیدانند. حالا آیا تشویش من نتیجهی تکبر من است یا این که چون من به آن نظام اخلاقی معتقدم که تکبر را منفی ارزیابی میکند و در عینحال تکبر ورزیدهام؟ میشود گفت که چون تکبر ورزیدی تشویش پیدا کردی و هم این که چون
خلاف عقیدهات عمل کردی مشوش شدهای. روانشناسان اخلاق در اینجا به دو دسته تقسیم می شوند، برخی میگویند نفس دروغ گفتن و تکبر ورزیدن آدمی را مشوش میکند در مقابل برخی میگویند دروغگفتن کسانی را مشوش میکند که دروغ میگویند و معتقدند نباید دروغ گفت و چون خلاف عقیدهی خود رفتار میکنند آرامش روانی خود ر از دست میدهند. قائلان به نظریهی اول میگویند اخلاقِ ابژکتیو است که مطلوبهای روانشناختی را فراهم میآورد و قائلان به نظریهی دوم میگویند اخلاقِ سابژکتیو است که مطلوبهای روانشناختی را فراهم میآورد. اگر به قول اول معتقد باشید ترک اخلاق آبژکتیو همان و مطلوبهای روانشناختی را از دستدادن همان. اما اگر به قول دوم قائل باشید حتی اگر اخلاق آبژکتیو را هم ترک کنید اما خبر نداشته باشید، مطلوبهای روانشناختی را ازدست نمیدهید. پس واقعیت این است که اگر به اخلاق سابژکتیو عمل کردید ترس از مرگ کم میشود و اگر کسی به اخلاق سابژکتیو خود التزام داشته باشد ترس از مرگ در او فرومیریزد.
دوم: خود فراموشتر باشید.
هرچه در کارهایی که میکنیم خودفراموشتر باشیم ترس از مرگ کاهش پیدا میکند و هرچه خودِ فرد حضور داشته باشد بیشتر از مرگ میترسد. یعنی اگر به کسی کمک کنیم در حالیکه هیچ حسن شهرت یا حیثیت اجتماعی یا محبوبیتی یا منفعتی برای ما به همراه نیاورد، عمل ما خودفراموشتر است. شادی درونی در ارتکاب چنین اعمالی، ترس از مرگ را کاهش میدهد.
سوم: زندگی اصیل و خودفرمان داشته باشید
هرچه انسان زندگی اصیل به تعبیر اگزیستانسیالیستی داشته باشد، و فقط بر اساس فهم و تشخیص خود عمل کند و زندگی کند با هراس کمتری با مرگ مواجه می شود اما هرچه زندگی آدمی عاریتیتر است، یعنی فرد به دلیل آداب و رسوم جامعه و عادات اجتماعی اعمالی را انجام میدهد ترس او از مرگ افزایش پیدا میکند؛ یعنی هرچه فرمانهای خود را از بیرون خود میگیرید ترس شما از مرگ بیشتر میشود و هرچه فرمانها خودانگیختهتر باشد و فرد از درون خود فرمان بگیرد، ترس از مرگ کاهش پیدا میکند.
چهارم: زندگیتان را یکپارچهتر کنید
هرچه زندگی شما به لحاظ روانشناختی یکپارچهتر integerated)) باشد و به لحاظ اخلاقی هم همراه با صداقت باشد و ساحتهای پنجگانهی وجود آدمی بر هم انطباق داشته باشندintegrity) )، شما با خودتان صادقتر خواهید بود و ترستان از مرگ کاهش پیدا میکند. در سه تا از اناجیل به نقل از حضرت مسیح آمده که خانههای درونتان را بر ضد خودتان تقسیم نکنید. آیهی عجیبی است و کیرکهگور تفسیر خاصی از این آیه داشت که تلقی مشترک و متعارف اگزیستانسیالیستها شد. او معتقد بود باید تلاش کرد که دیوارهای میان پنج ساحت وجود آدمی –باورها، احساسات و هیجانات، خواستهها، گفتارها، کردارها - را برداشت. زندگی یکپارچه یعنی این که همهی وجود یکپارچه و دیوارهای میان این پنج ساحت برداشته شده باشد و این پنج اتاق مانند ظروف مرتبطه عمل کنند؛ یعنی مثلاً به چیزی باور نداشته باشیم اما در عمل کردار دیگری را انجام دهیم. بسیاری اوقات خواستههای ما با باورهایمان، باورهایمان با احساساتمان، گفتارمان با کردارمان ناهمخوان است. انگار پنج غرفهی جداگانه در وجود ما هست. مسیح میگفت شما آدمها عکس این رفتار میکنید و غرفههای وجود شما از یکدیگر بیخبر میماند اما باید تلاش کرد زندگی یکپارچه داشت.
پنجم: سکوت درون را تقویت کنید
بیشتر شود ترس آدمیان از مرگ کاهش پیدا میکند. ما » سکوت درون تعبیر میکنیم « هرچه ویژگیهای که امروز از آن به در واقع سه نوع سکوت برای انسان متصوریم. یکی سکوت با زبان بزرگ است مثل سکوت مستمعین در جلسهی سخنرانی که
دونپایهترین نوع سکوت است. نوع دوم، سکوت با زبان کوچک است. گاهی در یک جمع، فرد با زبان بزرگ و در ظاهر ساکت است، در برابر دیگری یا دیگرانی که سخن میگویند، اما این فرد ساکت، مدام در حال تفکر و صحبتکردن با خود است. سکوت
سوم به زمانی برمیگردد که تنها و یکه بهسر میبریم. شما در چنین موقعیتی، در تنهایی ممکن است که محفوظات و خاطرات خود را مرور کنید، یا دربارهی آینده بیندیشید، یا سوار«سیارهی آگاهیتان «بشوید و با مکانیسم تداعی معانی عمل میکنید. یعنی مثلا از نگاه کردن به پردهی اتاقتان و تأمل در رنگ قهوهای آن، ذهنتان به سمت کفش قهوهایتان میرود و از کفشتان به کفاشتان میرسید و... . از باب تداعی معانی، هر پدیدهای را با پدیدهی دیگر مرتبط میکنید. هرچه این سه کلام کمتر باشد شما از لحاظ اخلاقی حکم متفاوتی دارید. اما در اینجا نگاه ما از منظر روانشناختی است و کاری با حکم اخلاقیِ سکوت نداریم. از منظر روانشناختی هرچه سیارهی آگاهی در آدمی خاموشتر شود ترس از مرگ کمتر میشود. بنابراین کسانی که یوگا یا مدیتیشن میکنند و سکوت سوم را برای خود فراهم میآورند، ترسشان هم از مرگ کمتر میشود.
ششم: سرزمین سوخته باقی بگذارید
برای مقابله با هراس از مرگ راهکارهای فراوان دیگری هم در میان رواندرمانگران مطرح است که مورد اجماع نیست و بنابراین از آنها در میگذریم. اما جا دارد در پایان به یکی از این موارد غیراجماعی اما بسیار معمول هم اشاره کنیم.« رولومِی»
که پدر رواندرمانگری اگزیستانسیل محسوب میشود و رواندرمانگری او بیشتر به چهار مسئلهی بزرگ اگزیستانسیل در آدمی (مرگ، احساس تنهایی، پارادوکس آزادی و مسئولیت و بیمعنایی زندگی) برمیگردد، نکتهای را درباره ی مقابله با هراس از
مرگ بیان میکند که گرچه مورد اجماع نیست اما امروز فراوان گفته و تقریباً مسلم پنداشته میشود. به عقیدهی رولومِی، یکی از راهکارهای مقابله با هراس از مرگ، به جاگذاشتن یک «سرزمین سوخته « برای فرشتهی مرگ است. سخن او چنین
است: به تو ای فرشتهی مرگ، سرزمین سوختهای تحویل میدهم. به این معنی که وقتی فرشتهی مرگ درمیرسد، هیچ لذتی نمانده باشد که در طول زندگی از آن بهره نگرفته باشید و هیچ فرصتی نباشد که از دست داده باشید. یعنی با فرارسیدنِ مرگ،
هرچیزی را که در زندگی به شما احساس خوبی و احساس خوشی میداد، تعقیب کرده و آرزوی برنیامدهای برای خود باقی نگذاشته باشید. رولومِی معتقد بود که در بیشتر بیمارانش هراس از مرگ به دلیل کارهای نکرده و آرزوهای برنیامده و فرصتهای استفاده نشده است. او مدعی بود که در میان بیمارانش به کسی برنخورده است که همهی خوشیهایی را که میخواسته، از زندگی گرفته باشد و همهی خوبیهایی را نیز که در تصور داشته به زندگی داده باشد، و در عینحال از مرگ بهراسد. شاگردان رولومِی که یکی از بهترین آنها هم اروین یالوم است، در مواجهه با بیمارانی که ترس از مرگ دارند، کارهای نکردهی بیمار را به محضر خودآگاهی او میآورند و از او میخواهند که برای درمانش به انجام آن کارهای نکرده روی آورد. این رأی آنقدر شایع شده که اثرش را امروز در آثار ادبی هم میتوان دید. اسکار و بانوی گلیپوش، شاهکارِ ادبیِ اریک امانوئل اشمیت، سخنش همین است که اگر میخواهی آسوده بمیری، هرچه را میخواهی به جهان بده و هرچه را هم میخواهی از جهان بگیر و هیچ مانعی نباید تو را متوقف کند. دادن، زندگی تو را به لحاظ اخلاقی تکمیل میکند و گرفتن هم زندگیات را به لحاظ روانشناختی سالم میکند. اگر چنین زندگی کنید، آرامش شما محدود به دوران احتضار هم نخواهد بود. همین اکنون هم برای مرگ، آمادگی بالایی خواهید داشت. اگرچه این دیدگاه در میان متخصصان روانشناسی و رواندرمانگری رواج بسیاری پیدا کرده اما مورد اجماع نیست. مثلا برخی رواندرمانگران شاخص میگویند که در جهت «خوبی»های زندگی حق با رولومِی است اما در جهت«خوشی»های زندگی، هرچه شما خوشیهای بیشتری را از زندگی بگیرید انس شما به زندگی این جهانی بیشتر و دلکندنتان سختتر خواهد شد و سختتر جهان را ترک خواهید گفت. در اینجا فهم عرفی هر دو نگاه را میپذیرد اما در میان رواندرمانگران اختلاف دیدگاه وجود دارد.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.