فردى ازدواج کرد و به خانهی جدید رفت، ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید؛
آنها هر روز باهم جروبحث میکردند.
روزی نزد داروسازی قدیمی رفت و از او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکُشد.
فردى ازدواج کرد و به خانهی جدید رفت، ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید؛
آنها هر روز باهم جروبحث میکردند.
روزی نزد داروسازی قدیمی رفت و از او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکُشد.
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺻﻠﺢ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﭼﻬﺮﻩﺗﺎﻥ ﺭﺍ، ﺍﻧﺪﺍﻡﺗﺎﻥ ﺭﺍ.
ﺻﻠﺢ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽست.
میگویند وقتی انسان در حال غرق شدن است به خواب میرود،یعنی حس میکند که در حال شناست،اما خواب است و دارد غرق میشود!
همین مورد را در هنگام رانندگی هم صادق است،آنهایی که در حال رانندگی خواب هستند،فکر میکنند بیدارند و دارند با دقت رانندگی میکنند،اما خواب هستند و خوابِ بیداری میبینند!
اگر دقت کنید، میبینید این حس در برخی مواردِ دیگر هم صادق است:
یکی از آفتهایی که هر حرفه را تهدید میکند "خواب حرفهای" است؛ خواب حرفهای عبارت است از حسی که به هر یک از ما دست میدهد و فکر میکنیم که کارمان را به بهترین نحو انجام میدهیم در حالیکه بر اثر روزمرگی به خواب فرو رفتهایم و روزبهروز احتمال غرق شدن یا واژگون شدن را بالا میبریم.
قدری تامل...
یه خانمی میگفت: خدارو شکر! داماد خوبی دارم. دخترم هرچی بخواد براش میخره. دخترمم تا ظهر میخوابه، عصرشم میره گردش و خرید، شبم دامادم غذا میخره میاره.
پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند!
دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد.
اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید.
پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند.
از طبیعت میتوان درسهای بسیاری گرفت.
تا به حال نگاهی به یک درخت سیب انداختهاید؟
شاید با یک حساب سر انگشتی از ظاهر درخت به این نتیجه برسید که پانصد سیب روی درخت قرار دارد که هر کدام حاوی حداقل پنجدانهاند. چند ثانیه تمرکز کنید و یک ضرب ساده انجام دهید؛ به این نتیجه میرسید که در درون میوههای یک درختِ سیب، دانههای زیادی وجود دارد.
حال ممکن است این سوال در ذهن شما بهوجود بیاید که "چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟" در این زمان طبیعت به ما نکتهای میآموزد:
"اکثر دانهها هرگز رشد نمیکنند. پس اگر واقعاً میخواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید. و این یعنی پشتکار"
از مطلب بالا میتوان این نتایج را بهدست آورد:
۱_باید در بیست مصاحبه شرکت کنید تا یک شغل مناسب بهدست آورید..
در مورد اهدافتان حرف نزنید!!!
تصور کنید که درکافهاى کنار دوستانتان مشغول صحبتکردن دربارهی مسائل کارى و زندگیتان هستید. هرکدام مشتاقانه درباره موفقیتها و دستاوردهایش در زندگى صحبت میکند. وقتى نوبت به شما میرسد، ناخودآگاه تصمیم میگیرید درمورد رویاها و اهدافتان و برنامههایى که براى رسیدن به آنها دارید، صحبت کنید.
میگویید: "احساس میکنم وقتش رسیده که کسب و کار شخصى خودم را راه بیاندازم، میخواهم خودم را در اتاق کارم حبس کنم، سخت کار کنم تا به هدفم برسم. حتما موفق میشم، از حالا به خاطر این موفقیت خوشحالم"
دوستانتان خواهند گفت: "البته که توانایى این کار را دارى؛ تو انسان موفقى هستى." و به شما پیشاپیش تبریک میگویند.
تایید و تشویق آنها احساس رضایت درونى عمیقى درون شما ایجاد میکند به طوریکه شادى درونى خود را کاملا احساس میکنید.
اما چه باور کنید چه نه، دراین لحظه مرتکب خطایى بزرگ شدید !!!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﺎ من ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ ،
ﺩﺷﻤﻨم ﻧﯿﺴﺖ ؛
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ ،
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ...
ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﯿﻢ ،
ﺭﻭﺍﺑﻂﻣﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ
چهار نشانۀ خطر سقوط
این نشانه ها را هروقت در زندگی دیدید، هشیار باشید که خیلی سریع باید تغییر کنید.
اولین نشانه خطری که باید به آن دقت کنید این است : افراد زیادی جلوتر از شما نیستند. یا به اصطلاح دیگر، اگر در کلاس تان نفر اول هستید، پس در کلاس اشتباهی قرار دارید.
دومین نشانه خطر این است که هیچوقت از حاشیه امن زندگی تان بیرون نمی روید. منطقه امن شما جایی است که احساس راحتی میکنید و نمیخواهید ریسک کنید.
سومین نشانه خطر (مخصوصا برای کارآفرینان) بسیار مهم است، این است که صبح ها با شور و اشتیاق از خواب بیدار نمی شوید. شاید به زور و بدون انگیزه از خواب بیدار میشوید... اگر اینطور هست باید فکری به حال اهداف و رویاهایتان بکنید.
آرامش سنگ یا برگ
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:"عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را برداشت و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود." سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.