اعتماد به نفس چیزی شبیه چتر است
ذهن خالی
وقتی دغدغه ذهنی داریم.. وقتی دچار نشخوار فکری میشیم.. وقتی دایما به کسی فکر می کنیم.. وقتی در غم سوگ کسی می سوزیم.. وقتی کسی هست که دایما با کارهاش رو اعصاب راه بره.. وقتی باید واسه کار مشخصی برنامه بریزیم.. وقتی رییست ازت کار سختی میخواد که باید همه انرژیت و تمرکزت روش باشه.. وقتی باید از چیزی مراقبت کنی.. وقتی باید واسه امتحانی مهم آماده بشی.. یا شایدم یک مهمونی..
فقط بهترین ها جذاب هستند؟
دنبال بى عیب و نقص ها مى گردیم تا شاید مرهم ما باشند.. ترمیمان کنند.. اما مى بینیم کسانى را دوست مى داریم که نه تنها آن بى عیب ونقص آرمانى نبودند بلکه فرسنگها هم با آن فاصله داشتند و سوال برایمان این است که چرا او ؟
کودک درون من
کودک نوپایی سالم و شاد را مجسم کنید، با شور و شوقی مداوم محیطش را کشف می کند. از احساسهایش با خبر است و آشکارا آنها را نشان می دهد. وقتی آزار می بیند، گریه می کند، وقتی خشمگین است، فریاد می زند، وقتی خوشحال است، می خندد... از ته دل می خندد... این کودک بطور غریزی می داند به چه کسی اعتماد کند و به چه کسی اعتماد نکند...
تضاد عقل وقلب!!!
دلم میگه... اما منطقم نمیذاره.. تضاد آشنایی,که شاید هرکس باهاش درگیر بشه,این تضاد انگار آدم رو دو تیکه می کنه,
انگار دو نفر درون یک نفر هستند, یک تیکه لذت میخواد و یک تیکه آرامش و امنیت! از اونجایی دو نفر در یک کالبد جا نمیشن, جنگ برای موندن راه می افته, چون کالبد ما فقط برای یکیشون جا داره, گاهی قلب سوار میشه و عقل رو زیر پاش می اندازه,
درمان
به نظر بعضی از آدمها، فرآیند روان درمانی، به معنی دیکته کردن زندگی ، یا به این معنی که درمانگر یک دانای کل و همیشه بهترین راه حل رو برای هرکس در چنته داره و وقتی شما سوالی برای مشکلتون دارید ، بدون چون چرا می تونه جواب بده، یا اینکه وقتی به درمانگری مراجعه می کنند فکر می کنند کار تموم و قرار فقط با مراجعه کردن درمان بشن!! واقعیتی که باید بگم اینه که درمانگر فقط یک انسان و قدرت دانای کل بودن رو نداره و بدون کمک شما نمی تونه اتفاق خاصی در زندگی شما بندازه!!
چرا این روزها وفاداری تبدیل به یک موضوع ناب و خاص شده؟
چرا انقدر با یک نفر بودن، موندن، و زمان طولانی رو باهاش سپری کردن سخته؟ اینکه قبلا چطور بوده و مردها و زنهای قدیم چجوری بودن، دردی از ما دوا نمی کنه، اینکه فکر کنیم ما نسلی هستیم که به اقتضا زمانی این شکلی شدیم واگر در جایی دیگه و زمانی دیگه می بودیم، اینطور نمی شد هم کمکی نخواهد کرد...
چرا شبیه چیزی میشیم که ازش بدمون میاد ...
شاید بارها این رو شنیده باشید که کسی بگه : این اخلاق مزخرف رو از مامانم گرفتم ... یا عین بابام عصبانی میشم و یا مثل فلانی فقط از همه چیز ایراد می گیرم ، میخوام مثل اون نباشم ولی نمی تونم .. چرا با وجود اینکه انقدر می دونیم یک خصوصیتی بد و بارها خودمون ازش زجر کشیدیم ولی باز نمی تونیم جلوش رو بگیریم !! بعضی وقتها آدم برای اینکه شرایطی رو تحمل کنه باهاش وفق پیدا می کنه،(خواهی نشوی رسوا ..) یعنی همرنگ اون شرایط میشه تا کمتر آسیب ببینه .
همیشه تقصیر اوست
مراجع : باورم نمیشه که
همیشه آدمها با من بدرفتار می کنند... از من سو استفاده می کنند... تحقیرم می کنند
... طردم می کنند... چرا همیشه من رو گول می زنند ؟ چرا همیشه از من ایراد می
گیرند و ازم می خوان کس دیگه ای باشم؟ چرا من دوست داشتنی نیستم ... و هق هق گریه
داستانهای تکراری.. داستانهای
آدمها رو که گوش می کنی، می بینی چقدر جالب هرکس دنیای خودش رو دقیقا منحصر به فرد
خودش ساخته ... و براش عجبیه که چرا این همه اتفاق مشابه .. چرا این همه آدم مشابه
تو زندگیش سبز میشه! مگه میشه توی دنیای به این بزرگی دقیقا فقط آدمهای خودخواه،
سو استفاده گر، ایراد گیر، و گاهی در بعضی از افراد برعکس این گروه افراد ذلیل،
وابسته و سرویس دهنده سراغشون میاد؟ جریان چیه؟
چرا گاهی ناخودآگاه به خودمان آسیب می زنیم ؟
علت ”عناد به خود” این است شخص عصبی مدام یک چشم به خود واقعی اش دارد و یک چشم به خود ایده آلی