نمونه مشهور این اتفاق، داستان دیو و دلبر است؛ دلبری که به قصر دیو میرود و دیو او را زندانی میکند و پس از گذشت مدتی از زندانیکردن او، عاشقش میشود و ... این نشانههای همدردی و فداکاری و مهربانی در اصطلاح علمی با نام «سندرم استکهلم» معروف است، سندرمی که در آن گروگان و گروگانگیری نشانههایی از حس همدردی را از خود نشان میدهند که باعث می شود کل ماجرای آدمربایی را تغییر دهد، مانند اتفاقی که در دیو و دلبر رخ داد.
ناتاشا به محض اینکه داخل ون قرار گرفت فهمید که ربوده شده است. او ابتدا شروع به فریاد کشیدن کرد اما طولی نکشید که مرد 44 ساله دهانش را بست تا صدایش به جایی نرسد. با این حال ناتاشا تصور میکرد طولی نمی کشد از دست او خلاص خواهد شد. او مدتی را در انبار خانه آدمربا که بعدها فهمید نامش «ولفگانگ» است، سپری کرد تا اینکه فهمید پلیس دست از تلاش برای پیدا کردن او برداشته است. او چند بار اقدام به فرار کرد اما هر بار ناموفق بود. آدمربا او را تهدید میکرد که درصورت بروز هرگونه حرکت خلافی از او، فرد کمککننده به ناتاشا و خود را خواهد کشت. مدتی گذشت. بهنظر میآمد ولفگانگ به نوعی از ناتاشا مراقبت میکند. همین جا بود که ناتاشا هم احساس میکرد دلش میخواهد به او کمک کند.
شرایط برای ناتاشا چگونه بود؟