رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.

زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند. اندک اندک این عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد. وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد، کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد! پای ما نیز، همچون فیل ها، اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم، غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی، یک عمل جسورانه کافیست ! ماجرای فیل و میخ، خیلی شبیه وضع ما و جامعه است. محیط، در کودکی که ما موجوداتی پذیرا و ناتوان بودیم، با میخ‌ها و زنجیرهایی مثل مقایسه، سرزنش، رقابت و حتی تعریف و تحسین، ما را به اطاعت وادار کرده است. امروز از سطه مادر و خاله و مدرسه بر زندگی ما خبری نیست، با این همه ما عمیقا زیر نفوذ الگوهای فکری و احساسی آنها رفتار می کنیم. ما علیرغم داشتن توان تشخیص و آزادی عمل، مانند برده هایی مطیع و سربراه از الگوهای پر از رنج و تناقض جامعه پیروی می کنیم و هرگز تصور رهایی از این بازی پوچ و پر رنج را به خود راه نمی دهیم. ما با به به جامعه سرمست می شویم و با اخم آنها خود درا می بازیم. ما اخلاق و دین و عقیده خوبی و بدی از خود نداریم، بلکه در همه کار، دنباله رو جامعه ایم.