به روایت همکارانش پروفسور "یوزف بروئر" (1925-1842) از پیشگامان طب نوین در تاریخ پزشکی اروپاست. استاد دانشکده پزشکی زوریخ، کاشف نقش گوش داخلی در ایجاد تعادل و مفسر فیزیولوژی تنفس. او از نخستین پزشکانی است که به شناخت و درمان بیماران روانپزشکی همت گماشت. و به تدوین و انتشار تجارب و مشاهدات و تجویزهای خود پرداخت.

دکتر برویر پیش از دکتر "زیگموند فروید" (1939-1856) ترم Talking cure ـ درمان از راه صحبت کردن ـ را مطرح کرد. این فرضیه بعدها به وسیله شاگرد او ـ فروید ـ به Psychoanalysis / روانکاری ارتقاء پیدا کرد.

در این نوشتار با نگاهی بر این کتاب و زندگی پروفسور ویلهلم نیچه ـ (1900-1840) استاد فلسفه و تاریخ دانشکده باسل ،بنیانگذار فلسفه نوین و  مردی که در تاریخ اندیشگی بشریت خود به تنهایی به یک مدرسه و یک نهاد بدل شد سعی در واکاوی مبحث روان درمانگردی وجودی شده است.

 "چه کسی رنج های مرا، شبهای بی خوابی و بازی کردن با فکر خودکشی را درک می کند؟ آیا من تمام آن چیزهایی را ندارم که بسیاری آرزویش را دارند؟ ثروت، شهرت، اعتبار، محبوبیت، یک زن فوق العاده زیبا و البته فرزندانی سالم و مهربان. بر لب های چه کسی در سوییس این پرسش نیست که تو دیگر از زندگی چه می خواهی؟» این جملات گفتگوی تنهایی دکتر یوزف بروئر است.

نوع نگاه بروئر به زندگی اش آنقدر عجیب می نمود که فروید جوان خطاب به استادش می گوید : "دکتر بروئر! شما و افسردگی؟! شما که همه چیز دارید. همکاران ما در این شهر به شما حسد می ورزند؛ تمام اروپا شیفته شما هستند. دانشجویان پزشکی بی شماری چشم به دهان شما دوخته اند. نتیجه تشخیص و درمان هایتان بکر و فوق العاده بوده اند. همسرتان دلفریب ترین و مهربان ترین زن در سراسر قلمرو پادشاهی اتریش است. شما و افسردگی؟! آن هم زمانی که در اوج موفقیت هستید ؟!"

پنجم) پرسش محوری که اروین یالوم در این کتاب طرح می کند و داستان حول آن می گردد این است که "رضامندی از زندگی در چیست؟ چه عاملی باعث شد دکتر بروئر در 40 سالگی وقتی به پشت سرش نگاه می کند احساس رضامندی از حیات نداشته باشد؟ کدام سبک از زیستن است که باعث می شود بروئر در برابر حیرت فروید جوان بگوید: "آدمی در چهل سالگی زندگی را طوری می بیند که در بیست و پنج سالگی اصلاً تصوری از آن ندارد."
آن کدام عامل محرک بود که باعث شد بروئر پس از کش و قوس فراوان با نیچه و البته با خودش راهی دیگر برگزیند : "راهی به رهایی." آن چیست که به قول حضرت "مولانا؛" روح ریحی می ستاند و راح روحی می دهد. "

آیا او از مسئولیت حرفه ای، معلمی، شوهری و پدری خود خسته شده بود؟ آیا او می خواست و می توانست که دیگر طبیب آلام مردمان رنجور نباشد؟ آیا رها کردن دانشگاه و بیمارستان و مطب و بیمارستان پرشمار و زن و فرزندان نوعی پز روشنفکران و نوعی عمل انتلکچوئلی از سر شکم سیری محسوب می شد؟ آیا این ها ادا و اطوار طبقه آریستو کراس و بورژوهای بی درد محسوب می شد ؟

ششم) این همان راهی است که بروئر را از شادکامی و شادخواری به رنج هجران و درد غربت و تنهایی بی انتها دچار می کند. آنچنان که به "ماتلیده" ـ همسرش ـ می گوید : "من رفتم. " حتی نمی گوید من می روم. گو اینکه می روم فعل مضارعی است که احاله به آینده ای موهوم می دهد که شاید اتفاق بیافتد یا نیافتد. اما رفتم آینده ای است که در گذشته حادث شده است: "ماتلیده، من رفتم. نمی توانم بگویم به کجا. خود نیز هنوز نمی دانم. همه چیز را برای تو و فرزندانمان می گذارم: جز لباس هایی که بر تن دارم؛ چمدانی کوچک و کمی پول برای غذا. "

بروئر به تمام "داشتن"هایش پشت می کند، فی الواقع راهی که یوزف بروئر می رود از "علم صورت" به "علم معنا" ست چنان که مولانا افاده می کند :

علم صورت پیشه آب و گل است             علم معنا رهبر جان و دل است

این راه پاسخ به یک درد است. اگرچه خود نیز دردناک است. این درد همان دردی است که مولانا را از یک فقیه عالی مقام و به تعبیر خودش "از یک سجاده نشین باوقار" آواره کوی و بیابان می کند. همان دردی است که "شمس تبریزی" را چنان ملتهب و بی قرار می کند که پس از قرن ها همچنان جان آدمی را به آتش می کشد :

آتش است این بانگ نای و نیست باد     هرکه این آتش ندارد نیست باد

این همان دردی است که "شاهزاده بودا" را از کاخ مجلل خانوادگی بیرون می کشاند و هم نشین افتادگان و پابرهنگان می سازد. همان دردی است که اشراف زاده ای به نام "گاندی" را از کنار رود تیمز لندن به ظلمت آپارتاید آفریقای جنوبی و از آنجا به بیغوله های بمبئی و کراچی می کشاند و از او "مهاتما"  ـ روح بزرگ قرن ـ می سازد. این همان دردی است که رحمه للعالمین ـ محمد امین ـ را از اوج تجارت و  شهرت به تنهایی هولناک حراء می کشاند. این همان دردی است که "چمران" را از اوج عافیت و نعمت در مقام استادی دانشگاه برکلی به هیاهوی بی انتهای اضطراب و اضطرار در جنوب لبنان می کشاند. این همان دردی است که امیر مومنان ـ علی ـ را در نیمه های شب مأنوس با چاه های مدینه می کند و همان دردی است که فیلسوف بی همتای اومانیسم و اگزیستانسیالیسم ـ سارتر ـ را به جای پرداختن به امور بی خطر و صرفاً آکادمیک روانه جریان رنج آور حیات اجتماعی می کند. این درد یکی است : "درد بودن". بی جهت نبود که مرحوم "شریعتی" درد "سارتر" و "درد علی" را یکی می دانست. "بودن" به مثابه نخ تسبیحی است که این بزرگان تاریخ بشریت را فارغ از ایدئولوژی و مذهب و سنت و جغرافیا و تاریخ به هم مربوط کرده است.

سوال اساسی در این وادی ، سنجش نسبت درد و بی دردی با مکاتب روانشناختی ست؟ نیک می دانیم کسب لذت / pleasure غایت روان درمانی کلاسیک است. آیا Pleasure با بی دردی و کم دردی و Anesthesia و by pass کردن درد نسبتی دارد ؟

"روان درمانی وجودی/Existential psychotherapy" خلاف سنت روان درمانی کلاسیک، درد را به رسمیت می شناسد سایکو تراپی اگزیستانسیالیستی درد را لازم و حتی ضروری برای بلوغ / maturity حیات آدمی می داند.  

"دکتر اروین یالوم" آموزه اساسی خود را از زبان "فرد ریش نیچه" می گوید : "برای یک روانشناس رنج خود نوعی دعای خیر و آموزگار بزرگ جنگیدن در زندگی است". رنج از کلید واژه های اساسی در مفاهیم قرآنی هم محسوب می شود: "خلق الانسان فی کبد".

اساساً حیات آدمی با رنج آمیخته شده است و این رنج و این قبض در ذات خود نشاط و بسط دارد؛ "ان مع العسر یسرا فان مع العسر یسرا". دقت در این آیه آموختنی است؛" نمی فرماید که بعد از سختی آسانی است، می گوید همانا در خود سختی آسانی نهان شده است. این زهر کامی شیرین تر از عسل دارد. عُسر آبستن یُسر است. این دلتنگی خود طرب زا است به شرطی که تسلیم آن نشویم.

مرد را دردی اگر باشد خوش است             درد بی دردی علاجش آتش است

این زمین خوردن ها از آن روست که حضرت باری می خواهد بنده اش را از بارهایی که بر دوش دارد : بار قدرت و بار ثروت و بار شهرت برهاند و حیات بر پایه "بودن" ـ به مفهوم اریک فرومی کلمه ـ عطایش کند.
و این همان راهی بود که بروئر به مدد تأملات نیچه و Hypnosis / هیپنوز فروید طی کرد؛ راهی از زندگی به "مثابه داشتن" به سوی زندگی "به مثابه بودن". راهی دردآور و البته طرب زا برای همه عمر. (نگاه کنید به دو اثر جاودانه اریک فروم؛ داشتن یا بودن و هنر بودن)

این گونه است که روان درمانی اگزیستانسیالیستی به مرگ هم می اندیشد. نه تنها مرگ را مخفی نمی کند، دور نمی زند، by pass نمی کند، فراموش نمی کند و در پی انکارش بر نمی آید بلکه تمام قد آن را در برابر چشمان آدمی می نشاند و نه تنها این، بلکه مرگ اندیشی را توصیه و تجویز می کند. چه، مرگ اندیشی هم چون رنج کارکرد دوگانه و حتی پارادوکسیکال دارد. همچون شمشیر داموکلوس می ماند که می تواند تن خسته نزار رنجوری را نابود سازد و یا جان شیفته شیدایی را شکوفا سازد و حیات مجددی ببخشد. یالوم بر این رأی است که نگریستن به چهره مرگ همان چیزی است که ما برای زیستن و برای کاهش آلام و رنج هایمان به آن نیازمندیم. "علی مصفا" هم در واپسین اثر سینمایی اش ـ‌ پله آخر ـ به خوبی نشان می دهد که چگونه حضور شفابخش مرگ می تواند درمانگر افسردگی عمیق و اضطراب های عظیمی باشد که به یک عمر دارو درمانی و روان درمانی پاسخ نداده است.

ما انسان های عصر مدرن به مرگ نمی اندیشیم در حالی که سالها پیش از رسیدن مرگ، مرده ایم. بی جهت نبود که حضرت رسول مشفقانه و طبیبانه توصیه می کرد به وقت شادکامی و نیز به وقت شکست و نومیدی سری بر آستان گورستان ها بساییم و بینیم همه آنهایی که بسیار بیش از ما پیروزی و شکست داشته اند امروز در کجای جهان جای گرفته اند. یالوم به ما می آموزد که انسان مدرن به جای آنکه از مرگ بترسد باید از "ناتمام زیستن" بترسد.
ما به جای ترس از مرگ باید از زندگی نازیسته / unlived life بترسیم و اینگونه است که نیچه می گوید : "اگر می خواهی به موقع بمیری، به موقع هم زندگی کن. " آدمی که کامل زندگی کند ترسی از مرگ ندارد. به موقع زیستن یعنی در لحظه زیستن. با بودن خویش زیستن؛ آنچنان که مولانا می گوید :

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق         نیست فردا گفتن از شرط طریق

و در آخر آن که درس بزرگ و چه بسا بزرگترین درسی که پروفسور یالوم به تمام روانپزشکان و روان درمانگران می دهد آن است که در تعامل / interaction میان روان درمانگر / Psychotherapist و مراجع / client هیچ تکنیکی مهم تر از ایجاد اتحاد درمانی و برقراری راپو / Rapport نیست. و از این مهم ترن آن که باید چنان دینامیسمی از راپو شکل بگیرد که از منظر ناظر بیرونی بسان رقص تانگو به نظر آید. رابطه ای دو سویه که در آن هیچ یک غالب / dominant و هیچ یک منفعل / Passive نیست. تو گویی مدام جایشان را با هم عوض می کنند.

به راستی در "وقتی نیچه گریست"؛ دکتر بروئر که پانسمان سرد بر چشمان نیچه می نهاد طبیب بود یا پروفسور نیچه که فلسفه و ادبیات را در خدمت بهبود بروئر به کار بست ؟ آیا بروئر شفاگر نیچه شد یا نیچه جان بروئر را شکوفا کرد؟ نگاهی به سایر آثار یالوم هم ما را به این نکته می رساند. در "درمان شوپنهاور" به راستی مشخص نیست که دکتر ژولیوس به مثابه درمانگر جمع / group theraopy درمانگر است یا گروهی که آمده اند تا از دکتر ژولیوس بیاموزند. تعمد یالوم در آثار مذکور و نیز مصرحات او در مصاحبه هایش ما را به این فهم بنیادین از روان درمانی اگزیستانسیالیستی می رساند که خط فاصل پررنگ و ضخیمی که میان تراپیست و مراجع در روانکاوی کلاسیک وجود دارد باید کم رنگ و نازک شود. یالوم پاک کنی در دست گرفته، به دقت در حال پاک کردن خطوط قرمزی است که برای دهه ها اصل خدشه ناپذیر و تابوی نزدیک نشدنی سنت روانی درمانی ارتودوکس بوده است.

حالا دیگر روانپزشک ـ روان درمانگر ـ به مثابه آموزنده صرف صواب ها و نُرم ها و هنجارها رفتار نمی کند. بلکه در طی این "شدن"؛ خود نیز می آموزد که چگونه طی طریق کند. فی الواقع سیر تکامل و تطور این هر دو با هم صورت می گیرد تا هر دو از maturity / بلوغ عقلانی ـ هیجانی بیشتری در پس پشت جلسات روان درمانی برخوردار گردند.